♡پارت 1♡

123 26 0
                                    


"اوپا !! فقط بیا اینجا ، لطفا؟ باید شخصا بهت بگم ، من از تو کافه هر چیزی که بخوای برات می خرم ، باشه؟ "
اون لحن صدای زن نشون می داد که از اون طرف تلفن داشت شیطونانه لبخند می زند.
پسر بزرگتر ، آهی کشید. وقتی که دختر از اونطرف تلفن صدای کمی رو شنید ، با خوشحالی گفت: "آه! آره! ممنونم! من یه میز برای خودمون رزرو می کنم . دوباره ممنون ، اوپا!".
پسر صدای نشنید ، و به این معنی بود كه دختر اون طرف تلفن ، تلفن رو قطع كرده بود. پسر با لبخندی کوچیک تلفنش رو توی جیبش انداخت. بعد همینطور که به سمت در می رفت ، روی کفش هاش لغزید ، کلیدهاش رو که به دیوار آویزون بود ، برداشت و از خونه خارج شد و بعد در رو قفل کرد.

از اونجا که کافه تنها یک مایل دورتر بود ، تصمیم گرفت پیاده بره . پسر مو نعناعی اجازه داد چشمهاش در اطراف منظره زیبای سئول بچرخه.

در اونجا ، مردم با خوشحالی در پیاده رو گشت می زدند بعضی‌‌ها دست در دست هم بودن، با نخ قرمزی کوتاهی که به هم متصلشون می‌کرد.

اکثراً، نخ‌های لرزون و بلندی از انگشت‌هاشون تا پشت سرشون ادامه داشت. به هم ریختگی نخ های کوتاه و بلند باعث می شد پسر لبخند بزنه.با لبخندی آروم به انگشتش نگاه کرد و جلوی میدون کوچیکی که کافه اونجا بود وایستاد.

نخ قرمز سرنوشتش ، به انگشت کوچیکش گره خورد. "به زودی. به همین زودی پیدات می کنم". کلمات مثل چسب تو ی سرش گیر کرده بودند.

پسر بقیه راه رو برای رسیدن به مقصدش ، طی کرد. وقتی جلوی ساختمان کوچیک ایستاد ، از پنجره ها به گفته خودش نگاه کرد تا ببینه دختری که از طریق تلفن باهاش صحبت می کرد اونجاست یا نه.

خوشبختانه پسر پشت موهای آبی و پر نشاط دختر رو دید. وارد مغازه شد و با آرامش به همون ميزي كه دوستش سر اون نشسته بود ، رفت.

" تهیونگ! تو اومدی! از اومدنت ممنونم . این ارزش زیادی برام داره". زن مو آبی به مردی که روبه روش نشسته بود گفت.
تهیونگ اضهار نظر کرد و گفت "آهه ، راستش من چاره ی نداشتم. تو با معامله ای من رو به اینجا کشوندی که نمی تونستم رد کنم."

"یا یا یا، من مجبور شدم تو رو به نوعی بیارم اینجا . من یه خبر خوب دارم ، اوپا!" وقتی تلفنش رو بیرون می اورد ، لبخندی زد.
گذرواژه اش رو وارد کرد و به دنبال چیزی توی صفحه اصلی خودش گشت.
"خبر خوب؟ چه خبره، جونگیون؟" پسر بزرگتر به اون نگاه کرد که با خوشحالی داشت تلفن خودش رو به پسر نشون میداد ، پسر تاریخچه ای از پیام های اخیر رو روی صفحه روشن تلفن دید.

[ اوکتبر / 7/2019 ]

<شماره ناشناس>
سلام خانم . من می خوام به شما به خاطره گذروندن آزمون برای JYP Entertainment تبریک بگم. اگر این خبر رو با خوشحالی قبول میکنید ، لطفاً هرچه زودتر به این پیام پاسخ بدید.

<من>
اوه خوشحال شدم ! ممنون بابت
پذیرش من در JYP. بله ، من هنوز هم دوست دارم در این شغل باشم. چه زمانی می تونم اطلاعات بیشتری در مورد شغل داشته باشم؟

<شماره ناشناس>
خوشحالم که جواب دادید می تونید در تاریخ 10/10/2019 در ×××× ××××× در سئول ، کره جنوبی وارد جی وای پی اینترتنمت شوید. حدود 10 صبح تا اطراف رو به شما نشون بدیم . لطفا دیر نکنید.

< من >
باشه!من اونجا میام ! ناامید نمی شید.
(خوانده شده ۶:۳۰ عصر)

در حالی که آروم تلفن رو به صاحبش پس میداد ، از تعجب چشم هاش باز مونده بود. پسر به دختر مو ابی نگاه کرد ، خنده ای تمسخرآمیزی کرد و بعد لبخندی شبیه به بقیه نشون داد.
"وا... واو! این خبر خوبیه ، جونگیون. من برات خوشحالم! تو لیاقت اون شغل رو داری. "

"هاها ممنون ، تهیونگ! من خیلی استرس داشتم به خاطره آزمون . تعداد زیادی از مردم اونجا بودن و همه اونها هم آزمون رو به خوبی دادن . فقط امیدوارم این دوستی ما رو از بین نبره ." دختر خجالت کشید و با نگرانی که توی صداش بود اضهار نظر کرد .

تهیونگ با قاطعیتی که توی صداش بود گفت "چی؟ البته نه! من همیشه اینجا هستم تا در طول زندگیت ازت حمایت کنم. برای بهترین دوستم با هر انسان منفوری مبارزه می کنم."

جونگیون نمی تونست جلوی خندیدنش به پسر بزرگتر رو بگیره . دیدن اینکه تهیونگ از الان داره برای محافظت از کسی که دوستش داره ، نسبت به مردمی که اون دختر هنوز ندیده برنامه ریزی میکنه ، جالب بود. در حالی که مو آبی مدام اون رو عزیزم صدا میکرد ، تهیونگ از خنده هاش غر می زد.

در حالی که پسر مو نعنایی و دختر مو آبی همدیگر رو اذیت می کردن ، گارسون مو طلایی به میز پر از خنده اونها رفت . "سلام ، خوش آمدید به کافه سئول. امروز چی سفارش میدید؟"

دختر با خنده های ریزش خودش رو آروم کرد و گفت " سلام ، ممنون ، من یه آمریکانو می خوام و ایشون هم یه نون تستِ توت فرنگی لطفا ." وقتی سفارش تموم شد ، گارسون سرش رو تکون داد و سفارشات رو توی دفتر یادداشتش نوشت ، وقتی کارش تموم شد تعظیمی کرد و دور شد.

تهیونگ آرنجش رو روی میز گذاشت و چونه ش رو روش قرار داد ، تازه داشت اطراف رو می دید که نگاهش به چیزی افتاد . به سرعت بلند شد و دستش رو روی میز کوبید وبا چشم های متعجب به گارسون نگاه کرد . همه چشم هاشون روی تهیونگ بود از جمله گارسون .

" تهیونگ؟ اوپا؟ حالت خوبه؟ " صدای جونگیون با تعجب سوال کرد ، البته اون می تونست صدای دختر رو بشنوه ، اما صدا خیلی کمرنگ به نظر می رسید .

تهیونگ می دید که دهن گارسون تکون می خوره و داره چیزی میگه ولی توجه ی نکرد . چشم هاش بیشتر به سمت پایین متمرکز بودن . نخ قرمز گارسون . این نخ طول کوتاهی داشت. چشمهای پسر مو نعنایی خط قرمز رو دنبال می کرد. زمان برای پسر آهسته حرکت می کرد. هر چشمی که روی اون بود حالا یک نگاه جزئی حساب می شد .
نفسش وقتی تموم شد که طول نخ هم تموم شده بود.

انگشت خودش.
<<<<<<<<<<<<<<<<>>>>>>>>>>>>>>>>>
(هانی ها جونگیون همون دختره مو آبی است که عکسش هم اول صفحه گذاشتم و عضو گروه توایسه .)

Soulmates Där berättelser lever. Upptäck nu