Part 1

334 55 40
                                    


برای پیدا کردن اون پسر یه نشونه داشت.نمیدونست چقدر فرصت داره. گاهی به چند دقیقه کوتاه هم نمیکشید و گاهی فرصت کافی برای جلوگیری از یه فاجعه داشت.

ژاکتش رو تنش کرد و با سریع ترین حالتی که میتونست به سمت ایستگاه اتوبوسی که چندان از خونش دور نبود دوید. حتی فرصت اینو پیدا نکرد چک کنه ژاکتش رو چپه نپوشیده باشه.

جه بوم همیشه به این تواناییش به دید مثبت نگاه میکرد. نجات دادن آدما از یه دردسر هر چند کوچیک یا بزرگ چیزی بود که بهش افتخار می‌کرد. تنها چیزی که آزارش میداد این بود که ممکنه دیر برسه. چیزی که دیگه دراختیار اون نبود، اون فقط خوابش رو میدید اما معلوم نبود چند ثانیه، چند دقیقه یا چند روز دیگه ممکنه اتفاق بیفته.

به ایستگاه اتوبوس نزدیک شد دیر وقت بود و تاریک، با چشماش دنبال پسربچه اون اطراف می‌گشت. صدای خنده ی بچه ای رو شنید و برگشت سمت صدا.

_پسرم الان میگیرمت صبرکن مامانی ام بیاد!
بچه در حالی که می‌خندید و از دست مامانش فرار می‌کرد به سمت حاشیه خیابون نزدیک تر میشد و این چیزی بود که جه بوم به خاطرش تا اینجا دویده بود.

منتظر نشد تا چیزی که خواب دیده ادامه پیدا کنه برای همین خودش رو به بچه رسوند.
_سلام کوچولو! میدونستی اکه دست مامانت رو نگیری این موقع شب ممکنه ماریا بیاد و تورو با خودش ببره؟!

پسر کوچولو که از جه بوم ترسیده بود چیزی نگفت و سمت مامانش برگشت و پشتش قایم شد و زیر چشمی به جه بوم نگاه میکرد.
جه بوم با لبخند به بچه نگاه می‌کرد که ناگهان موتوری با سرعت از نزدیک پیاده رو رد شد. این همون موتوری بود که جه بوم توی خوابش دیده بود و با رد شدنش خیال جبوم رو راحت کرد.
خوابهایی که میدید زندگیش رو پر استرس کرده بود اما 26 ساله که اون اینطوری زندگی کرده و این استرس براش عادی شده.
بعد از اینکه مطمعن شد همه چیز امن و مرتبه به سمت خونش حرکت کرد. گاهی حس می‌کرد سوپرمن شهره، بعد از انجام کاری که براش رفته حسابی خسته میشد انگار که برای نجات آدما با کلی دشمن جنگیده.
تازه به خودش اومده بود و سرمای بیرون رو حس کرد. برای بیرون اومدن از خونه توی زمستون یک ژاکت کافی نبود برای همین هر چه زودتر خودش رو به خونه رسوند.

روی تختش نشست و به بالشش تکیه داد و دستاش رو دور لیوانش گرفت تا کمی گرم شه که صدای نوتیف گوشیش رو شنید.

_هی واتساپ برو! برای فردا صبح برنامت چیه؟ میام دنبالت باید توی لباس خریدن کمکم کنی.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Dream About You || JJPWhere stories live. Discover now