قسمت ٥

934 68 3
                                    

"سلام مامان"
سعى كردم خودمو شاد نشون بدم،حوصله ى جواب پس دادن بهشو ندارم
"سلام مانلى،خوبى؟مدرسه چطور بود؟"
"بد نبود"
رفتم تو اتاقم،لباسامو عوض كردم و ولو شدم رو تخت،خوابم برد و اون بازم اومد به خوابم،بهم لبخند ميزد و اسممو صدا ميزد منم قند تو دلم آب ميشد...
بزرگترين آرزوم نه ديگه رتبه ى خوب تو كنكوره،نه پزشكى قبول شدن،آرزوم اونه،دلم ميخوادش،انگار يه چيزى تو وجودم كمه ولى نميتونم بفهمم چى
به خودم كه اومدم ١ ساعت بود كه به پنجره اتاقم زل زده بودم و خوابم و مرور ميكردم و بهش فكر ميكردم،بايد پاشم،خيلى درس دارم اَه حس درس نيست
"مانى پاشو چقدر ميخوابى خرس قطبى؟"
صداى داداش بزرگم بود،ميلاد،٢٠سالشه نگاش كردم،چشاى عسليش شاد بود،موهاشو درست كرده بود و لباس پوشيده بود،حتما با دوست دخترش داره ميره بيرون،از دختره بدم مياد
"كجا ميرى؟"
"بيرون با سوگل"
"اَه،خوش بگذره بهتون"
"بهت نگفتم درباره سوگل نظر نده؟"
"آخه اون نظر دادنم داره مگه؟دختره ى فلان"
"نميفهمم چرا انقدر ازش بدت مياد؟"
"يه روز كه گذاشتت رفت پى جنده بازياش ميفهمى"
"همچين آدمى نيست"
حوصله ى كل كل باهاشو ندارم
"باشه بابا،بيدارم من تو برو به سوگل جون برس،خوش بگذره خدافظ"
"خدافظ حسود"
پاشدم و نشستم سر درسام ولى تمركز ندارم،فكرم پيششه،يعنى الان چيكار ميكنه؟با كيه؟دوست دختر داره؟از فكر اين كه دختر ديگه يى كنارش باشه حالم بد شد،خوش خيالما،حتمن هست،نه په وايساده تو برى باهاش.اين فكرا عصبيم ميكنه،كاشكى زندگيم برميگشت به همون روال قبل،كاش من هنوز يه دختر خرخون بودم كه جز درس هيچى برام مهم نبود،كاشكى من ازين مدرسه ميرفتم،كاشكى اون ميرفت،خدايا چيكار كنم؟دلم يه زندگى آروم و واحت ميخواد.خيلى سخته كسيو بخواى ولى بدونى هيچ وقت به دستش نميارى...
"مانى جونم ميشه تو درسم بهم كمك كنى؟"
مليكا خواهر كوچكم بود كه ١٠ سالشه،خيلى با مزس با اون موهاى فرفريش
"آره عزيزم،چى دارى؟"
و تا شب خودمو با رياضى درس دادن بهش سرگرم كردم،ساعت ١٢ شبه،خوابم نمياد ولى بعضى وقتا آدم براى فرار از بيدارىِ كه ميخوابه.
چشامو بستم و با تجسم كردن صورت قشنگش خوابيدم.

كسوفWhere stories live. Discover now