قسمت ٥٢

740 33 18
                                    

امروز ٢ زنگ اول فيزيك داريم،نميدونم چرا روزاى ديگه انقدر از خواب بيدار شدن برام سخته ولى روزايى كه اون هست زودتر دلم ميخواد پاشم از جام و برم مدرسه،هوا سرد شده و ديگه بايد رو مانتوم يه چيز گرم بپوشم،سوييشرت سرمه ايمو برداشتم و بعد از خوردن يه چايى داغ اومدم پايين سوار سرويس شدم و رفت سمت مدرسه،ماشينش دم در پارك بود،عجيبه انقدر زود اومده تاحالا نشده بود اين ساعت بياد،پله هارو اومدم بالا و از كنار دفتر كه رد شدم ديدم نشسته اونجا با يكى از بچه ها،يه لحظه دلم خواست دختررو جر بدم ولى پشيمون شدم و با اخم رفتم تو كلاس،رها اونجا بود
"سلام مانى،اين چه قيافه ايه؟!"
"اه اين جنده هه كيه تو دفتر با مهران؟"
"نميدونم كيو ميگى من نديدمش،حرص نخور ديوونه تو كه ميدونى اون محل سگ نميده"
"ولى داشتن ميخنديدن"
"وايسا ته و توشو در ميارم برات"
رفت از كلاس بيرون منم ولو شدم رو ميز و غصه خوردم
يكم بعد اومد
"از رفيعى پرسيدم،زود تر اومده كه رفع اشكال كنه واسه بچه ها،اون دختره ام يكى از رياضيا بود"
"رفع اشكال؟!؟!؟! اون كه ازين كارا نميكرد"
"آره منم تعجب كردم ولى اومده ديگه،توام برو يه چيزى بپرس يكم كرم بريز روش"
"نميخوام"
"ميدونم كه ميخواى،پاشو"
"اااااه،باشه"
يه جورى كه انگار مجبورم كردن از جام پاشدم ولى واقعا از خدام بود برم پيشش،رفتم دم دفتر،چند نفر ديگه اونجا بودن،ريخته بودن سرش باهاش بگو بخند ميكردن اونم برعكس هميشه تو خنده هاشون شريك بود،در زدم كه حواسشو به خودم جمع كنم،منو كه ديد چشاش يه برق شيطنت بامزه زد
"سلام آقاى صفوى"
"سلام مانلى،خوبى؟"
خوشم مياد بهم ميگه مانلى تو مدرسه،بقيه رو يا نميشناسه يا به فاميلى صدا ميكنه
"ممنون،وقت دارين به اشكال بپرسم ازتون؟"
"بله صبر كن اينا برن بعد شما بيا"
يه لبخند مهربون زد
"ممنون"
منم جوابشو با لبخند دادم و كنار دفتر وايسادم وسعى كردم به نگاهاى حسود دختراى اون تو توجهى نكنم
تيك زدن اون دخترا كه تموم شد و اومدن بيرون من رفتم تو،نشستم روبروش،يه اخم بهش كردم و نگاهمو ازش برگردوندم
صداشو آروم كرد يه جورى كه كسى نشنوه
"چيشده قربونت برم؟"
بازم اخم كردم و دست به سينه نشستم
"خانوم كوچولوى من حسوده؟"
"معلومه كه هستم،اونا چرا داشتن باهات ميخنديدن؟"
"واى من فداى اين حسادتت بشم،هيچى بابا چرت و پرت ميگفتن"
"توام كه خوب به چرت و پرتاشون ميخنديدى"
"ديگه نميتونم هميشه بداخلاق باشم كه،يه وقتاييم خنده خوبه"
"نخير بده،با اينا خنديدن ضرر داره اصلا برات سَمّه"
"مانلى من"
چشامو چرخوندم
"عشق من،يه كارى نكن وسط همين مدرسه جلوى همه پاشم بوست كنم از دلت درارما"
"خب بكن"
از جاش پاشد بياد سمتم،گرخيدم يه لحظه
"نه نه همون بشينى بهتره"
خنديد
"هر چى شما بگى،ديوونه،من تورو ميخوام،هزار تا ازينا كه بيانو برن چه بخندم بهشون چه نه فقط تو به چشم مياى،فقط تويى كه برات داغ ميكنم،فقط تو با اون چشات پدر منو در ميارى،فقط واسه تو حاضرم هركارى كنم،اينا كين كه بهشون حسودى كنى آخه،من فقط مانليمو ميخوام بقيه برن بميرن اصلا"
نزديك بود از شدت ذوق و خوشحالى همونجا بپرم بغلش ولى ناظممون كه زنگ و زد گند خورد تو تمام حس و حالم
فقط مبهوت نگاش ميكردم،از قيافم خندش گرفت
"پاشو برو سر كلاس اديب بعد از من بياى رات نميدمااا"
"چشم رفتم آقاى صفوى"
٢تامون خنديديم و من يه بوس براش فرستادم و رفتم تو كلاس،لبخند ضايعم كاملا لو ميداد كه يه چيزايى بينمون رد و بدل شده كه اصلا در حده معلم و شاگرد نيست،پريا تا ديدتم پريد جلوم و دستشو گذاشت رو دهنم و بردتم سر جام
"كوفت،چه غلطى كردى اينجورى خوشحالى؟كل مدرسه فهميد كه با اين قيافه ى تابلوت"
زدم زير خنده
"نگا چقدرم خوشحاله،رها آب يخ دارى بپاشم تو صورتش حالش جا بياد؟"
"ديوونه نشو پريا،كلى حرف قشنگ بهم زد"
"اون كه معلومه،جزئياتشو بگو"
ولى وقت نشد و مهران اومد تو كلاس،پريا ام مجبور شد بره سر جاى خودش البته ميدونم تا نگم ولم نميكنه
خيلى خوش اخلاق بود سر كلاس،سر به سرهمه ميذاشت و باهاشون شوخى ميكرد،بچه ها براش غش و ضعف ميكردن و من حرص ميخوردم و بد نگاش ميكردم اونم خندش ميگرفت وسعى ميكرد جدى باشه،امروز يكم عجيب زيادى خوشحاله،نميدونم چرا!
كلاس كه تموم شد و داشت از در ميرفت بيرون برگشتم يه نگاه بهم كرد و بعد رفت،اونايى كه متوجه شدن همشون برگشتن و بد نگام كردن،منم دلم خنك شد،بذار يكم حرص بخورن جنده ها
پريا و رها ريختن سرم و منم براشون تعريف كردم و اونام كلى ذوق كردن
"پريا راستى از اردلان چه خبر؟"
"هممم،بد نيستيم"
"جديدا همش ميگه بيا پيشم و اينا،حس ميكنم فكراى اشتباهى تو سرشه"
"يعنى ميخواد...؟؟!"
"آره،چى فكر كرده پيش خودش بابا؟ من ازين دخترايى نيستم كه راحت ول بدم و پاهامو واسه هر پسرى باز كنم،هنوز نيومده خيلى خوش خياله"
ديدم يكم قيافه ى رها رفت تو هم،پريا ام اينو فهميد واسه همين سريع بحثو عوض كرد
"وااى مانى چند روز پيش آدرين حالتو ميپرسيد"
"اااا اون مگه هنوز منو يادشه؟"
"آره بابا هى به اردلان ميگه يه برنامه بذاريم توام باشى اردلانم به من ميگه ولى خب من مجبورم بپيچونمشون ديگه"
"آره خوب كارى ميكنى بپيچون،ولى خدايى آدرين خيلى خوب بود،اگه مهران و انقدر دوست نداشتم حتما باهاش اوكى ميشدم ولى خب اون ..."
پريا پريد وسط حرفم
"خب حالاخيلى عاشقانش نكن داستانو،پاشم برم سر جام كه الان عشقت مياد سركلاس"
خنديديم و رفت،منم دستمو گذاشتم روى پاى رها و نازش كردم كه ناراحتيشو كم كنم ولى چيزى كه بعضى وقتا ته چشاى اون ميبينم خيلى عميق ودردناكه،بهش افتخار ميكنم كه انقدر روحيش و خوب نگه ميداره،خيلى دوست دارم ازش بپرسم اوضاع تو خونشون چطوره ولى ميترسم خوب نباشه و اون نخواد ياداوريشون كنه،اگه اتفاق خيلى خاصى بيفته حتما خودش ميگه
مهران اومد سر كلاس،مثل هميشه اول از بودن من مطمئن شد و بعد اومد تو،اين كارارو كه ميكنه ديوونش ميشم لعنتى
خوشم مياد براش مهم نيست كسى شك كنه يا بفهمه،اون كار خودشو ميكنه،مثل زنگ پيش خوش اخلاق بود تا وقتى كه يه سوال از يكى از بچه ها پرسيد و اون نتونست جواب بده،يهو قاطى كرد و بعد از اون از چند نفر ديگه هم پرسيد ولى همشون گند زدن،انقدر عصبانى شد كه احساس ميكردم هر لحظه ممكنه بزنه يكيو بكشه،واقعا ترسناك شده بود،اين وسط از رها ام پرسيد ولى اونم از بس استرس گرفته بود و هول شده بود نتونست جواب بده با اينكه ميدونستم جوابو بلده
يهو قاطى كرد و شروع كرد به داد زدن واينكه شما افتضاحين و هيچ كلاسى به بدى شما نيست و شما آبروى منو ميبرين و اينا،بعدم همه ى اونايى كه ازشون پرسيده بود و جواب نداده بودن و انداخت بيرون،من تمام اين مدت سرمو انداخته بودم پايين و جرئت نداشتم نگاش كنم،اى خدا آخه اين رها چه گناهى كرده بود،صبح كه سر حرف پريا ناراحت شد الانم اين
مهران رفت بيرون و يكم تو دفتر داد و بيداد كرد بعدم اومد سر كلاس مثل برج زهر مار درس داد و قبل ازينكه زنگ بخوره كلاسو تموم كرد و رفت،تمام اين مدت يه نگاهم به من نكرد
حالا ميبينم خنده هاى صبحش آرامش قبل از طوفان بوده
زنگ تفريح رها تا اومد تو كلاس پريد بغلم و زد زير گريه،هيچ حرفى براى زدن بهش نداشتم اصلا نميدونستم چجورى ميتونم آرومش كنم،پريا كه اوضاعو ديد اومد يكم رها رو ناز كرد و باهاش حرف زد
"رها،ببين عزيزم،همه ى ما حتى صفوى ميدونيم كه تو بلد بوديو حقت نبود اونجورى باهات رفتار شه،اونم عصبانى بود از دست بقيه اعصابشو خورد كرده بودن تركشش به توام گرفت،ناراحت نكن خودتو ميدونى كه عصبانيتاش يهو مياد زودم ميره،همين امروز مانلى ٤ تا كلمه حرف مهربون بهش بزنه خرش كنه ديگه باهات كارى نداره،گريه نكن عزيزم اين معلما اگه اينكارارو نكنن كه معلم نميشن"
اى خدا چجورى اين پريا انقدر قشنگ آدمو آروم ميكنه!
رها از بغل من اومد بيرون،گريش قطع شده بود،پريا رو با اون چشماى پر از اشكش نگاه كرد و گفت مرسى،بعد دوباره زد زير گريه ولى اينبار تو بغل پريا،نه من! ميدونم كه ايندفعه گريش واسه درس و مدرسه نيست ... دلش از جاى ديگه پره
برام جالبه پريا و رها صميمى شدن،قبلا اصلا باهم كارى نداشتن
زنگ تفريح تموم شد و معلم زيستمون اومد،يكم درس داد و بعد شروع كرد از تجربيات پزشكيش برامون گفتن،برام جالبه با اينكه سنش زياد نيست اينهمه تجربه داره،يهو وسط حرفاش گفت
"مثلا همين پريا رو ميبينين؟فكر ميكنين دكتر خوبى ميشه؟من كه شكى ندارم تو اين قضيه،ببينين حالا"
پريا ام كم نيورد
"بله مگه ميشه معلم كسى شما باشه و دكتر خوبى نشه؟!"
"نميدونم والا،شما ثابت كن"
"چشم،هر چى شما بگين"
همه ى كلاس تو كف اين ٢ تا بودن،همتى ديگه علنا جلوى همه داشت باهاش تيك ميزد،خدا آخر و عاقبت مارو بخير كنه
همينجورى اين تيكاشون تا زنگ آخر ادامه پيدا كرد،پريا ام ذوق مرگ شد ورفت خونه،منم دم درباز با ماشين ميلاد مواجه شدم و سوار شدم رفتيم خونه
تا رسيدم زنگ زدم به مهران
"الو؟"
"سلام عزيزم"
"سلام مانلى"
"خوبى؟"
"بد نيستم"
"هنوز اعصابت خورده؟"
"آره،مگه اينا اعصاب ميذارن واسه آدم؟دلم ميخواست برم ديگه نيام سر كلاس"
"نه مهران نكنى اين كاروها،اونوقت ديگه معلم به خوبيه تو ازكجا بياريم"
"ديوونه رو ببين لوس ميكنه خودشو"
"قربونت برم من،ديگه انقدر اعصاب خودتو بهم نريزيا،گور باباشون هركى بخواد بخونه ميخونه،با داد و بيداداى توام كسى درس خون نميشه،بيچاره اون رها كه هول شد الكى انداختيش بيرون"
"فهميدم بلده ولى نميشد اون وسط اين يكى و نندازم بيرون"
"حالا اشكال نداره كاش ميشد بيام پيشت آرومت كنم"
"چجورى آرومم ميكردى؟"
"هرجور تو دوست داشته باشى"
"آخه جورى كه من دوست دارم يكم ناجوره ها"
"اشكال نداره،هرچى تو بخواى"
"اگه بخوام بخوريش چى؟"
واقعا يه لحظه نميدونستم چى بايد بگم،تاحالا همچين حرفايى نزدم با كسى واقعا خجالت ميكشم،انقدر داشتم رو جوابى كه بايد بدم فكر ميكردم كه مهران زد زير خنده
"شوخى كردم عزيزم نميخواد هنگ كنى،من تا وقتى خودت نخواى مجبور به كارى نميكنمت"
"مرسى"
"ديگه برو سر درست عزيزم،منم آروم ترم"
"باشه،قرار فردا سر جاشه ديگه؟"
"اوهوم"
"مرسى عزيزم،خدافظ"
"دوست دارم،خدافظ"

Salam,rooz be rooz tedade kasayi ke mikhunan dare kamtar mishe,mage chi fargh karde?
Age dastane khub mikhayn bayad ykam sabr konin ta mn unghadri ke khodamo razi mikone benevisam vagarna mitunm mese adamaye dg cherto pert zood zood tahviletoon bdam,ykam dark konin lotfan

كسوفWhere stories live. Discover now