قسمت ٤٧

1K 60 29
                                    

از خوشحالى تو پوست خودم نميگنجيدم،دلم ميخواست زودتر اين خوشحاليو با يكى شريك شم ولى خجالت ميكشم به بچه ها بگم،آخه برم بگم از معلم فيزيكمون لب گرفتم؟!مسخره نيست ؟!! البته به نظر من كه نيست ولى شايد به نظر اونا باشه
اه اصلا نظرشون برام مهم نيست!اگه همين الان به يكى نگم دق ميكنم
تو اين فكرا بودم كه در آسانسور باز شد و رفتم تو خونه،سعى كردم همه چيو نرمال نشون بدم،لبخند مضحكمو جمع كردم
"سلام مامان"
"سلام مانلى،خوبى؟"
"اوهوم"
"ناهار خوردى؟"
اووف چه ناهاريم خوردم !
"آره"
"باشه،ميخوابى؟"
"شايد"
"باشه دخترم،من ميرم خونه ى آزيتا اينا،كاريم ندارى؟"
"نه خدافظ"
"مواظب مليكا باش،خدافظ"
آزيتا دوست دوران دبيرستانشه كه هنوز باهم صميمين،وقتى به هم ميفتن انگار يادشون ميره چند سالشونه و چند تا بچه دارن!زمين و زمانو به هم ميريزن
رفتم تو اتاقم،مقنعمو دروردم،كرم پودرارو چك كردم كه پاك نشده باشه،چقدر كبوديامو دوست دارم،اينا نشونه ى دوست داشتنشه رو تنم،دلم ميخواد اين كبوديا هميشگى باشن،هرروز بيشتر شن ولى من نميتونم نا محدود داشته باشمش،حداقل الان نه
خواستم زنگ بزنم پريا و رها ولى ديدم حوصلم نمياد،فردا رو در رو براشون ميگم،به جاش زنگ زدم مهران،با دومين بوق برداشت
"سلام"
"سلام،خوبى؟"
"آره عزيزم،تو خوبى؟"
"عالى،مهران؟"
"جونم؟"
"دلم برات تنگ شد"
خودمو لوس كردم براش
"من قربونت برم،هنوز ١ ساعت نشده پيشم نيستيا"
"ميييدونم،ولى خب دله ديگه،ساعت حاليش نيست"
"اى بابا،دل حساسشو ببينا،اگه ميتونى بيا ببينمت باز"
"فكر نكنم مامانم بذاره"
"فردا هم كه كلاس نداريم باهم،ميره تا پس فردا"
"وااى خيلى زيادههههه!!"
"خب من فردا ميام دنبالت بعد مدرسه"
"ولى شما كه فردا تو مدرسه ى ما كلاس ندارين"
"ندارم ولى ميام همونجا دنبالت،يادت نره ها"
"وااى مرسى،دستتون درد نكنه"
"باهام راحت حرف بزن مانلى،نميخواد جمع ببندى،من ديگه فقط يه معلم نيستم،خيلى مرزا بينمون شكسته"
من كه از خدام بود!
"باشه،مطمئنين اشكال نداره؟"
"آره"
"باشه،مهران؟"
"جونم؟"
"ميبينمت فردا"
"حتما عزيزم،كارى ندارى؟"
"نه،خدافظ"
"خدافظ"
ذوق كردنم كه تموم شد سعى كردم بخوابم ولى نتونستم،سرحال تر از اونى بودم كه خوابم ببره،بعد از يك ساعت تلاش بيخيال خواب شدم و از جام پاشدم،يه دوش گرفتم و نشستم پاى درس،٣،٤ ساعت خوندم و بعد بازم سعى كردم بخوابم كه نشد،بهش تكست دادم
-مهران؟
-جانم؟
-خوابم نميبره
-چرا عزيزم؟
-نميدونم
-فكرت مشغوله؟
-آره
-به چى فكر ميكنى؟
-به اتفاقاى امروز،چقدر همه چيز خوب بود،ممنونم ازت
-ولى من نگرانم مانلى،ميترسم جدى تر شيم و بعد يه كارى كنم كه جبران ناپذير باشه
-نگران نباش،هركاريم كنيم من پشيمون نميشم،همه جوره باهاتم
-كاشكى نشم بدترين اشتباه زندگيت
-اگه بشى هم ميشى قشنگ ترين اشتباه زندگيم،نه بدترين
-چقدر تو خوبى ...
-توام همينطور
-نه من خوب نيستم،مثه اينكه يادت رفته ها
-يادم نرفته،فقط نميخوام اسمشو بذارم بد بودن،حتى اگه بدم بودى الان ديگه نيستى،اين مهمه
-چى بگم بهت كه انقدر مهربونى،از سرمم زيادى
-نگو اينجورى
-خوابت نگرفت؟
-يكم
-خوبه،مياى تو بغل من بخوابى؟
-آره ميام
-بيا عزيزم،خوب بخوابى
-مرسى 3>
-يه شب واقعا تو بغلم ميخوابى...
-آرزومه
-شب بخير مانلى من
-شب بخير
و من با يه لبخند رو لبم خوابم برد...
فرداش واقعا سر حال بودم،از خواب پاشدم و صبحونه خوردم و رفتم مدرسه،پريا اومده بود ولى رها هنوز نه
صبر كردم ٢ تاشون بيان،بعد براشون تعريف كردم،هرچى اصرار كردن جزئياتو بگم،نگفتم،آخه خجالت ميكشيدم،بعدم اون هنوز معلممونه،بايد بتونن باهاش چشم تو چشم شن بلاخره!
انقدر جيغ و داد كردن كه صداى ناظممون درومد
"چه خبرتونه مدرسه رو گداشتين رو سرتون؟"
پريا بدون اينكه بفهمه گفت
"عروسيه خانم"
بعد يهو فهميد چه گندى زده دستشو گذاشت جلو دهنش،من كه از خجالت آب شدم
"عروسيه كى؟"
رها اومد درستش كنه
"هيچى خانوم داشتيم شوخى ميكرديم باهم،چيزى نيست،ساكت ميشيم ببخشيد"
يه نگاه خيلى بد كرد و رفت
"كثافت داشتى آبرومو ميبردى"
"مگه دروغ گفتم؟!"
"چرا چرت و پرت ميگى پريا عروسى چيه؟"
"اوف توام حالا،يجور ميگى انگار بدت مياد"
"نه بدم نمياد،هيچكى بدش نمياد،ولى نبايد بگيش كه"
"باشه ببخشيد عروس خانم"
زدم تو سرش،خله بخدا
چه حسه خوبيه،بهترين دوستام و دارم،كسى كه آرزوم بود و بدست اوردم،خانوادم،زندگيم،همه چى سر جاشه،فكر كنم بلاخره تعادل پيدا كردم،فقط يكم از درس عقب موندم بايد خودمو برسونم،تمام روز با انرژى نشستم سر كلاسا و سعى كردم درس و خوب ياد بگيرم،الان تاره ميفهمم چقدر اون روزايى كه حالم خوب نبود از درس عقب افتادم،نميدونم چجورى بايد جبران كنم
زنگ تفريحا پريا و رها همش سر به سرم ميذاشتن،خانوم صفوى صدام ميزدن،بهم ميگفتن دارم مامان ميشم،حتى تعيين كردن بچه مون قراره به كى بره!!!!
خيلى خوش گذشت تو مدرسه،زنگ كه خورد زود اومدم بيرون و همون جاى هميشگى منتظرش موندم،١٠ دقيقه گذشت و نيومد
شايد ترافيكه
٢٠ دقيقه...
شايد يادش رفته تازه راه افتاده
يك ساعت...
گوشيمو دروردم و بهش زنگ زدم،در كمال ناباورى جواب نداد!يعنى من قراره همينطورى تو خيابون بمونم؟
هى بهش زنگ زدم ولى جواب نداد،يعنى چى اين كارش؟! من اينجا وايسادم و اون حتى گوشيشو بر نميداره؟ خيلى عصبانى شدم،١٠ دقيقه ى ديگه هم صبر كردم و بعد پياده راه افتادم سمت خونه،حتى پول ندارم تاكسى سوار شم،از شدت عصبانيت گوشام داغ كردن،چجورى ميتونه اينكارو با من بكنه؟يعنى انقدر بيخياله و احساس مسئوليت نميكنه؟
همينطور كه پياده ميرفتم و تو دلم فحشش ميدادم بهم زنگ زد،برداشتم
"چه عجب"
"مانلى واقعا ببخشيد،يه مشكلى پيش اومده بود كه نتونستم خودمو برسونم،توضيح ميدم برات،الان كجايي"
"كجام به نظرت؟تو خيابون!!تنها!!"
"واى خاك بر سر من،همونجايى كه هستى بمون تا ٥ دقيقه ديگه خودمو ميرسونم"
"نه ديگه لازم نكرده،دارم ميرم خونه"
"عزيزم،ميدونم عصبانييى،حق دارى باشى،ولى لج نكن با من و خودت بذار بيام،برات توضيح ميدم"
كوتاه اومدم،بهش گفتم كجام و قطع كردم،دوست دارم بدونم چه مشكلى بوده كه باعث شده دنبال من نياد،يكم منتظر موندم و بعد سروكله ى ماشينش پيدا شد،نميدونم چجورى اين مسيرو تو ١٠ دقيقه اومد ولى اومد!
سوارشدم،سلام كردم ولى نگاش نميكردم
"عزيز دلم،ببخشيد،كارم خيلى بد بود،خودم ميدونم"
"خيلى"
"گلاره اومده بود خونم"
يه لحظه حس كردن يه سطل آب يخ ريختن روم
"چى؟!؟؟؟؟"
"اومده بود اونجا،وسايلشو برد،هرچيم از دهنش درميومد بهم گفت،يه عالمه هم نفرينم كرد،دختره ى بيچاره تا تونست اشك ريخت،گير چه آدم آشغالى افتاده بود"
انقدر حسوديم گل كرده بود كه دلم نميسوخت براش،رفته خونه ى مهران؟ واسه اون نيومده دنبال من؟دلم ميخواد سرمو بكوبم تو شيشه،چيزى نگفتم
"مانلىِ من،ببخشيد ديگه،همينطوريش عذاب وجدان دارم حالم بده،تو حالمو خوب كن"
"مهران؟"
"جانم؟"
"بهم ثابت كن عاقبتم مثل گلاره نيست"
"ديوونه،اين چه حرفيه كه ميزنى،تو و اون قابل مقايسه نيستين،من گلاره رو دوست نداشتم،اصلا هيچكدوم از كسايى كه باهاشون رابطه داشتم و دوست نداشتم،اينم فقط بخاطر اين بود كه ازون لجنى كه توش بودم بيام بيرون،حالا كه بيرونم پس ديگه نيازى به وجودش نيست،ولى من تورو بخاطر چيز خاصى دوست ندارم،از دوستيم باهات هدفى ندارم كه وقتى بهش رسيدم ولت كنم،من از ته قلبم دوست دارم و ايندفعه برخلاف دفعه هاى پيش قلبمه كه داره بهم ميگه چيكار كنم،هميشه غرور و خودخواهيم بود ولى تو فرق دارى،تمام وجود من تورو ميخواد،حاضرم براى با تو بودن هركارى كنم مانلى،اگه بهم وقت بدى كم كم بهت ثابت ميكنم،فقط ديگه اينطورى نگام نكن"
و باز هم من با حرفاش خر شدم،اين قدرت بيان و از كجا مياره نميدونم ...
يكم ملايم تر نگاهش كردم و يه لبخند كوچولو بهش زدم،اونم گونه هامو ناز كرد
"بخشيدى؟"
"يكم"
"كجا ببرمت؟"
"خونه"
"نه نميخوام انقدر زود از پيشم برى"
"ولى ديره"
"من زود ميرسونمت،نگران نباش"
سرمو تكون دادم،ماشينو روشن كرد و راه افتاد،نميدونم كجا داشت ميرفت ولى يكم بعد كنار يه جاى دنج وايساد
"بشين تو ماشين تا بيام"
"باشه"
خودش رفت تو و يكم بعد با يه چيزى تو دستش اومد،يه جعبه ى كوچولو بود،خيلى كنكجاوم بدونم توش چيه
"اين چيه؟"
"مال توعه،بازش كن"
"به چه مناسبتى؟!"
"ميخوام از دلت درارم،بازش كن ديگه"
پاپيونشو باز كردم و درشو برداشتم،دستبند بود،يه قلب كوچولو كه بين سنگاى زرشكى خيلى خودشو نشون ميداد،من عاشق طلا ام،نميدونم از كجا فهميد ولى من واقعا كادومو دوست دارم،بهم ثابت كرد سليقش عاليه
"واى مهران،اين خيلى خوشگله"
"دوسش دارى؟"
"عاشقشم،واقعا نازه،از كجا فهميدى من اينجور چيزا رو دوست دارم؟"
"ديگه ديگه ..."
"اى كلك،هركى بهت گفته خوب منو ميشناخته"
"همينطوره"
رفتم جلو و لپشو بوس كردم،تا مرز ذوق مرگى پيش رفتم سر همين دستبند كوچولو،لبخند زد و پيشونيمو بوسيد،هميشه دوست داشتم يكى پيشونيم و بوس كنه،تك تك آرزوهام دارن براورده ميشن...
دستبندرو برام بست،خيلى قشنگه تو دستم،به همين راحتى از دلم درورد و منم بخشيدمش
راه افتاد و رفتيم سمت خونه،خيلى حرف نميزد،معلوم بود فكرش درگيره
"مهران؟"
"جانم"
"بهش فكر نكن"
"نميتونم"
"گذشته رفته،به آينده فكر كن"
"آيندمو با تو ميخوام"
"منم همينطور"
"ميخوام مال من باشى،همه جوره،شب تو بغلت بخوابم،صبح كنارت پاشم،سر يه ميز صبونه،ناهار،شام بخوريم،باهم بريم خريد،آخر هفته ها بشينيم تو كافه ى خودمون باهم دردودل كنيم،بخاطرت بجنگم،من خيلى ميخوامت دختر،كاش زودتر امسال بگذره و كنكورتو بدى بتونيم يكم آزادانه تر كنار هم باشيم"
از تصور حرفاش اشك تو چشام جمع شد،تمام روياهامو به زبون اورد،هرچى بيشتر ميگذره بيشتر دوسش دارم
"اينايى كه گفتى تمام ارزوهاى منه،يعنى ميشه براورده شه؟"
"معلومه كه ميشه عزيزدلم،بايد بشه"
همونطور كه داشت رانندگى ميكرد بغلش كردم،اونم سرمو بوس كرد و گفت دوسم داره
رسيديم دم خونه
"دلم نميخواد برم خونه"
"منم دلم نميخواد تو برى"
"چقدر از محدوديت بدم مياد"
"منم همينطور،حالا اشكال نداره عزيزم،فردا تو مدرسه ميبينمت"
"باشه"
خواستم پياده شم كه گفت
"خدافظيه من چى شد پس؟!"
يه نگاه شيطنت آميز بهش كردم و لبامو گذاشتم رو لباش،تو خونه بيشتر حال ميداد ولى اينم از هيچى بهتره
"دوست دارم"
"منم دوست دارم مهرانم"
يكم تو چشاى هم نگاه كرديم و پياده شدم،داشتم ميرفتم طرف خونه كه ديدم داداشم با چشماى قرمز از عصبانيت داره نگام ميكنه،گرخيدم،خدايا خودت كمكم كن،رفتم جلو
"ام،سلام ميلاد"
جواب نداد،فقط خيلى بد نگام ميكرد
"چيزى شده؟"
"خجالت نميكشى؟"
خودمو زدم به اون راه
"از چى؟"
"مانلى،پدرتو در ميارم،با مرد چند ساله ريختى روهم احمق؟خجالت بكش،دختر بچه اى هنوز اينكارا چيه،ميدونى تو چه وضعيتى ديدمت؟ميدونى؟نميگى به جاى من مامان بابا ميديدن چى ميشد؟همسايه ها ميديدن چى؟يكم به فكر آبروى خانوادت باش بى فكر،انقدر عصبانيم ميتونم تا سر حد مرگ بزنمت،گمشو برو خونه فقط چشمم بهت نيفته تا بعدا حرف بزنيم"
بدبخت شدم خدايا خودت كمكم كن ...
سريع رفتم خونه و پريدم تو تخت خوابم و سعى كردم از چيزى كه در انتظارمه فرار كنم

Salam,midunm ke az dastam asabaniyin,hagh darin,kheili bade adam ye chizio nesfe bkhune,vali ye koochoolo mno dark konin,mn chand mah dg konkoor daram,shayad baziatoon tu sharayete man budin o midunin chghad vahshatnak o sakht o vaghtgire,vaghean dg be neveshtan nmiresam albate ke delam tang mishe vase dastan o vase shoma ha,ghol midam age bazi vaghta vaght kardm benevisam,va motmaen bashin az share konkoor k khalas sham dorost mishe in takhira,bazam bebakhshiid,omidvaram ykam sabr konin ta saram khalvat tar she o az khundan monsaref nashin,va baram doa konin ...

كسوفWhere stories live. Discover now