قسمت ٣٧

992 75 24
                                    

تا پريا رو ديدم زدم زير گريه،بغلم كرد
"چييييى شده؟"
هيچى نگفتم،زار زار اشك ميريختم،حتى نميدونم چرا
"نصف جون شدم ديوونه،چيشده آخه؟"
بين هق هقم،با صداى از ته چاه درومده گفتم
"خيلى دوسش دارم پريا"
گريه م شدت گرفت،تاحالا به زبون نيورده بودمش
"خب اين كه چيز بدى نيست،چرا گريه ميكنى؟"
"نميخواااام"
"چيو نميخواى؟"
"نميخوام دوسش داشته باشم"
"مانلى چرا چرت و پرت ميگى،يكم آروم شو بعد برام تعريف كن ببينم چيشده"
گريه مو ادامه دادم،موهامو ناز ميكرد،خالى نميشم با گريه،اصلا نميدونم چرا گريه ميكنم،عقلمو از دست دادم!
يكم بعد از تو بغل پريا اومدم بيرون،اشكامو پاك كردم،با چشاى ورقلمبيده داشت نگام ميكرد
"پريا"
"هوم؟"
"من خيلى دوسش دارم،ولى هيچوقت مال من نميشه،خيلى فاصله داريم از هم"
"اينجورى نگو،اگه بخواين ميشه،مثل الان،خواستين كه تا همين جاهم پيش رفتين"
"داشتم بوسش ميكردم،كشيد عقب"
يهو از جاش پريد
"چييييى؟!؟!؟!"
چشاش ٦ تا شد،از قيافش خندم گرفت
"همين ديگه"
"تو؟! واقعا؟! يه چيزبگو بتونم باور كنم خب"
"جدى ميگم،كار بدى كردم؟"
"نه خب ولى زود بود،عجيبه كه نذاشته،بايد از خداشم باشه كه"
"شايد منو نميخواااااد"
"اگه نميخواست تو الان اينجا نبودى،خونه داشتى واسه فردا خر ميزدى"
"نميدونم،پس چرا؟"
"منم نميدونم،تعريف كن،ديگه چيشد؟"
"هيچى،حرف زديم"
"نه بابا؟!؟!چى گفتين خب؟"
"بهم گفت چشامو دوست داره"
"آخييييى،ديگه چى؟"
"گفت خوشگل شدم"
"معلومه كه همينطوره،از هميشه خوشگل تر شدى"
"مرسيييى"
چقدر خوبه يكى هست كه باهاش درد و دل كنم
"ديگه اينكه،گفت حق ندارى ببريم مهمونى"
"گه خورد،دو روز نيست اومده ميخواد جاى منو بگيره؟من هر غلطى بخوام با تو بكنم ميكنم،هر گوريم بخوام برم ميبرمت،به اون چه؟مرتيكه پررو"
"باشه بابا آروم باش،واى پريا،يكى همش بهش زنگ ميزد ولى اين ريجكتش ميكرد،آخر انقدر كلافه شد كه گوشيشو خاموش كرد،يعنى كى بوده؟"
"نميدونم،حس خوبى ندارم"
"منم همينطور،اصلا يه جورى شد وقتى اون زنگ زد"
"حالا فكر بد نكن،شايد مزاحمى چيزى بوده"
"باشه،ولى اگه نبود چى؟ازش پرسيدم شاگردشه؟يهو قاطى كرد،گفت فكر كردى من با همه شاگردام داستان دارم و اينا؟ فقط تويى و ازين حرفا"
"خب تيكه انداختى بهش ديگه،دمت گرم كه ميرينى و خودت نميفهمى"
"پريا زنگ بزنم مامانم بياد؟ساعت ١٠ شده ديگه،يكمم برم بخونم،در هر صورت كه گند ميزنم فردا رو ولى"
"اشكال نداره بابا،اينهمه خر زدى،يه بار نزنى چيزى نميشه.آره زنگ بزن"
گوشيمو برداشتم و شماره مامانمو گرفتم،گفتم بياد.بعدم رفتم صورتمو كاملا شستم،شال پريا رو هم بهش دادم،اميدوارم ديگه سوتى نشه چيزى،همينطور كه منتظر مامانم بودم با پريا هم حرف ميزدم،جزئيات امشبو براش ميگفتم،نگاهاشو،حرفاشو.تيپشو،اونم با ذوق به حرفام گوش ميكرد،چقدر خوبه كه دارمش
يكم بعد مامانم اومد
"واقعا مرسى پريا بابت همه چى"
"كارى نكردم كه ديوونه"
"چرا خيلى كار كردى خودت خبر ندارى"
"حاضر جواب نبودى كه شدى،اهل پيچوندن نبودى كه شدى،عاشق نبودى،اونم شدى،ببين يه معلم با تو چيكار كردا"
"اى بابا،خراب شدم رفت ديگه"
خنديديم باهم،بغلش كردم و رفتم،تو ماشين حوصله حرف زدن با مامانمو نداشتم،تو خونه هم حوصله درس خوندن نداشتم،همش به اتفاقايى كه افتاد فكر ميكردم،به اينكه چقدر دوسش دارم،چقدر بهم حس خوبى ميده،من خيلى ميخوامش،كاشكى بدستش بيارم
تصميم گرفتم بخوابم،شايد از فكرش دربيام اينجورى،هر ثانيه دارم بهش فكر ميكنم،كلافه شدم
گور باباى امتحان فردا،خوابيدم،تا خوابم ببره ١٠ بار اتفاقايى كه افتاد جلوى چشمم مرور شد،هر دفعه كه ياد تو ماشين ميفتادم قلبم ميريخت،چجورى اونكارو كردم؟از من خيلى بعيد بود
خوابم برد ولى چه خوابى!تو خوابم فكرش ولم نكرد،بعد چندوقت بلاخره خوابشو ديدم
يه جايى بود كه نميدونستم كجاست،تاحالا نرفته بودم،مهران اونجا بود،با يه دخترى كه نشسته بود روبه روش،انگار داشت بهش درس ميداد،دختره خيلى خوشگل بود،چشماى درست مشكى با موهاى بلوند داشت،هيكلش عالى بود،به لباس تنگم پوشيده بود كه همه چيزش و انداخته بود بيرون،هى ام عشوه ميومد،مهران همش نگاهش به سينه هاى اون بود،يكم كه درس داد،بهش نزديك تر شد،به بهونه ى ياد دادن جهت ها هى دستشو ميگرفت،تقريبا تو هم بودن ديگه،دختره هم از خداش بود،هى ميخنديد و نزديكتر ميشد،به جايى رسيدن كه صورتاشون كاملا نزديك هم شد،دختره رفت جلو و بوسيدش ولى مهران نكشيد عقب،چشمامو بستم كه نبينم ولى دست خودم نبود،همه چى و ميديدم،لباشون كه تو هم گره خورده بود،دست دختره كه تو موهاى مهران بود،دست مهران كه رو باسن دختره بود،همرو ميديدم،قلبم تير ميكشيد،چرا اين خواب لعنتى تموم نميشه،چرا اونا منو نميبينن؟دستمو گذاشتم جلوى چشمام و شروع كردم جيغ زدن،اين صداها رو نميخوام بشنوم،اون فقط مال منه،حق ندارى ببوسيش هرزه ى عوضى،ولى صدامو نميشنيدن،مهران چسبوندش به خودش گردنشو بوسيد،دختره لذت ميبرد،اونم همينطور،من ديگه طاقت ندارم،سرم گيج ميره،دنيا دور سرم ميچرخه
اينجا بود كه بلاخره بيدار شدم،هنوز سرم گيج ميرفت،همه ى بدنم ميلرزيد،صحنه ى بوسيدنشون همش جلوى چشمم بود،صداشون از گوشم بيرون نميرفت،زدم زير گريه،چيزايى كه ديدم بيشتر از حد تحملم بود،فكر اينكه اون با كسه ديگه اى باشه تا سر حد جنون ميبرتم،خيلى داغونم،گوشيمو برداشتم،ساعت ٥ صبحه،من حاليم نيست،زنگ زدم بهش،جواب نداد،بازم زنگ زدم،اينبار بعد از ٧،٨ تا بوق جواب داد،صداى خواب الودش و كه شنيدم انگار قرص مسكن بهم داده بودن،همه چى آروم شد
-الو؟
نميدونم چى بايد بگم اينموقع شب،دوباره گفت
-الو مانلى؟
وسط هق هقم با صداى گرفته گفتم
-مهران؟
فكر كنم فهميد دارم گريه ميكنم،لحنش از خوابالود يهو مهربون شد
-جانم عزيزم؟چيشده؟
اينو كه گفت هق هقم تبديل شد به گريه،زار زار گريه ميكردم پاى تلفن
-مانلى،عزيزم،چيشده چرا گريه ميكنى؟حرف بزن باهام خب دختر خوب،بگو ببينم
-نميخوااام
-نميخوام نداريم،زود باش بگو چيشده
-نميتونم بگم،نميخوام بهش فكر كنم
-به چى؟
-نميخوام با دختر ديگه اى باشى مهران
يكم سكوت كرد،گريه م شدت گرفت
-نيستم مانلى
-دروغ نگو،امكان نداره
-جدى ميگم،من با كسى نيستم،تنها كسى كه الان حتى باهاش حرف ميزنم تويى
-پس اون كى بود هى بهت زنگ ميزد؟
-اونو بيخيال شو عزيزم،طولانيه،شايد بعدا برات گفتم ولى چيز مهمى نيست،درگيرش نشو،بخاطر اون دارى گريه ميكنى؟
-نه
-پس چى؟
-خواب بد ديدم
-منم توش بودم؟
-آره،تو با يه دختره
بازم اون صحنه اومد جلوى چشمم،سعى كردم ببرمش كنار
-دختر؟!عجب،چيشده بود حالا
-نميخوام دربارش حرف بزنم،خواب بدى بود،قول ميدى با كسى نباشى؟
-قول ميدم مانلى فقط ديگه گريه نكن
-باشه نميكنم،قول داديا
-بله قول دادم،نگران نباش،خوابتم جدى نگير،من چه تو خواب چه تو واقعيت با كسى نيستم و نخواهم بود
يكم ناراحت شدم ازين حرفش،يعنى حتى با منم؟
-هيچكيه هيچكى؟
-نميدونم مانلى،نميدونم ...
چند ثانيه هردومون سكوت كرديم،بعدش اون گفت
-برو بخواب،فردا آزمون دارى
-مهم نيست
-خيلى مهمه،خودتم ميدونى
-نه نيست،ولى ميخوابم چون ميترسم مامانم بيدار شه بفهمه دارم حرف ميزنم
-باشه،شب بخير مانلى
-شب بخير
قطع كردم،چقدر حالم بهتره،بهم قول داد،الان ديگه خيالم راحته،چشمامو بستم و خوابيدم
دو ساعت بعد مامانم بيدارم كرد،سرم درد ميكرد،چشمام به زور باز ميشد،پف داشت،خيلى داغونم،آماده شدم و يه چيزى خوردم و مامانم بردتم حوزه ى امتحان،همه خر زدن،انگار فقط منم كه هيچى حاليم نيست،پريا رو ديدم
"چرا انقدر داغونى تو دختر؟"
"پريا،خيلى خواب بدى ديدم،اعصابم خورده"
"چى ديدى؟"
"صفوى بود با يكى از شاگرداش،رسما همو كردن تو خوابم!"
"از كجا فهميدى شاگردشه؟!"
"داشت بهش درس ميداد خب"
"آهاا،بابا توام با اين خواباى چرت و پرتت،تعبيرش اينه كه ميكنتت"
"خفه شو بيشعور"
"وا!از خداتم باشه،بايد ياداورى كنم ديشب چيكار كردى؟"
"نه مرسى،هنوزجلو چشمه اون صحنه ى لعنتى"
"پس تو خفه شو"
"باشه،بعد،از خواب كه پريدم،خيلى حالم بد بود،زنگ زدم بهش"
"نصف شبى؟!؟!"
"آره"
"مانلى تو ديوونه شدى بخدا،اين رفتارا اصلا به تو نمياد"
"ميدونم،براش تقريبا تعريف كردم،اونم قول داد كه با هيچ دخترى نيست و نباشه"
"جل الخالق،واقعا اينو گفت؟"
"آره،ولى بديش اين بود كه گفت هيچوقت،هيچ دخترى،منم جزو اون دخترام خب"
"يه زرى زد حالا اون،تو چرا جدى ميگيرى؟ولش كنى همين الان بهت پيشنهاد ازدواج ميده"
"آره مخصوصا بعد از كار ديشبم"
"درسته كه ريدى،ولى حالا اونقدرام مهم نيست،چيزيو عوض نكرده،وگرنه نصفه شبى پاى چرت و پرتاى تو نمينشست،تازه قولم بهت بده!!من اگه جاش بودم چند تا فحشم بهت ميدادم اگه زنگ ميزدى بيدارم كردى"
"چى ميكشه اين اردلان از دست توها"
"خيليم دلش بخواد،همين كه جوابشو ميدم از سرش زياده"
"اعتماد به سقفو"
"برو بابا"
رفتيم سر جلسه و آزمون شروع شد،حتى يك ذره ام تمركز نداشتم،آسون ترين سوالو ١٠ بار ميخوندم ولى نميفهميدم چى ميگه،خيلى اوضاع بدى بود،فكر كنم بيشترين درصدم ٥٠ ام نشه،منى كه زير ٦٥ چيزيو نميزدم!آزمون كه تموم شد واقعا حالم بد بود،پريا زودتر رفته بود،حوصله حرف زدن با كسيم نداشتم،زود سوار ماشين شدم،ميلاد اومده بود دنبالم
"چطور بود؟"
"بد"
"چرا؟"
"نخونده بودم"
"از تو بعيده"
"ميدونم"
"چيشده مگه؟"
"چيزى نشده"
"پس چرا نخوندى؟"
"مگه آدم بايد هميشه بخونه؟يه روزاييم حوصلت نمياد"
"آها،ازون روزا بوده پس"
"آره"
يكم تند باهاش حرف زدم،پشيمون شدم ازينكارم
"راستى،سوگل چيشد؟"
"هنوز به روش نيوردم"
"جدى ميگى؟"
"آره،منتظر يه اشتباه ديگه ازشم،اونموقع همه چى و باهم بهش ميگم"
"مگه بازم هست؟"
"آره"
"هرجور خودت ميدونى عزيزم"
داره ازش فرار ميكنه،ميدونه اگه بهش بگه از دستش ميده،برادر ساده ى عاشق منو ببينا ..
تا خونه باهم حرف نزديم،بعدم كه من رفتم تو اتاق خودم،واسه ناهارم نرفتم،اشتها نداشتم،با بدبختى يكم زيست خوندم،همش حواسم پرت ميشد،بعدشم چند ساعت خوابيدم،به بدترين شكل ممكن دارم درسمو پيش ميبرم،اين وضعيت اصلا خوب نيست
از خواب كه پاشدم هوا تاريك تاريك بود،گوشيمو برداشتم،نورش زد تو صورتم،چشمام درد گرفت،ساعت ٧ شبه،چرا انقدر هوا زود تاريك ميشه؟خيلى بده،آدم دلش ميگيره
پاشدم ولى كارى ندارم كه انجام بدم،نه ميتونم درس بخونم،نه مامانم ميذاره برم بيرون،خوابمم كه نمياد ديگه،چه غلطى كنم خب؟
از بيكارى زياد رفتم حموم،تو وان لم دادم،فكر كردم،به خودم،به مهران،به درسم،همه چى .. دارم خيلى از درس عقب ميفتم،امسال اون سالى نبود كه من بخوام برم تو حال و هواى عاشقى،البته دوست داشتن زمان و مكان نميشناسه ولى كاشكى ميتونستم جلوشو بگيرم،به اين فكر كردم كه آيا دلم ميخواست برگردم به چندماه قبل؟اون روزايى كه صبح تا شب كارم درس خوندن بود،جوابش واضحه،نه! اين حسى كه الان دارم و با دنيا عوض نميكنم،اينكه هربار اونو ميبينم قلبم تند ميزنه،خون تو رگام جريان پيدا ميكنه،نفسم سريعتر ميشه،تو دلم خالى ميشه،اين حس با هيچى قابل مقايسه نيست،درس خوبه،مهمم هست،خانوم دكتر شدنم خوبه ولى نه اونقدر خوب نسبت به وقتى كه بهم ميگه عزيزم،جز اون ديگه هيچى نميخوام
فكر كردم كه جواب مامانم اينارو چى بدم؟اگه بفهمن با معلمم در ارتباطم،بهش احساس دارم،چه فكرى ميكنن دربارم؟بابام كه حتما ديگه خونه راهم نميده،قلب مامانمم ميشكنه،كلا همه چى بده اين وسط فقط دوست داشتنشه كه بهم انگيزه ميده ادامه بدم
موهام و بدنمو شستم و اومدم بيرون،ساعت ٨ عه،دارم از بيكارى ميميرم،دوباره امتحان كردم ببينم ميتونم درس بخونم يا نه،فيزيكمو باز كردم،ازهمون خط اول صداى درس دادنش سر كلاس تو سرم پيچيد،هر كلمه كه ميخوندم مدل نوشتنش پاى تخته ميومد توذهنم،اينكه سر اين درس چى پوشيده بود،چجورى نگام ميكرد،چه كرمايى ميريخت،همش جلو چشمم بود،فكر كنم ديگه هيچوقت نتونم فيزيك بخونم
بيخيال شدم،به پريا تكست دادم
-پرياااااا
-هوم؟
-حوصلم سر رفته،چيكار كنم؟
-هوا كن
-بيتربيت،جدى ميگم
-امممم،بذار برات جك بفرستم بخندى حالت خوب شه
-خلى به خدا
يهو يه عالمه جك برام فوروارد كرد،يه نيم ساعتى خنديدم بعد دوباره بهش پى ام دادم
-الان چيكار كنم؟ :|
-تموم شد اونا؟
-آره
-بيا يه كار مهيج كنيم
-چيكار؟
-من يه كلمه ميگم تو با آخرش يه كلمه جديد بگو
-برو بابا حوصله ى اين كارارو ندارم من
-عه،مانلى چرا اينجورى ميكنى؟!
-آخه حوصلم شديدتر از اين حرفا سر رفته
-بيرون نمياى؟
-نميذارن كه
-برو بمير پس
-احتمالا همين كارو ميكنم به زودى -_-
-مباركه
-بيشعور
-تويى،يبس عن
-واااى باشه
اينستامو باز كردم،يكم تو عكساى مردم فوضولى كردم،به خيلياشون خنديدم،چه فكرى ميكنن همچين عكسايى ميذارن؟!
طرف عكس گذاشته نصف عكسش سينه شه،خب خجالت نميكشى؟پشت سرت ميرن ميگن خراب! يا يكى ديگه از بچه هامون هرروز عكسش با يه پسره،چه كاريه خب عكس نذار باهاشون وقتى فرداش قراره بهم بزنى! پريا ام كه همه عكساش به قول خودش جينگيل مستانه،ياد قيافه ى صفوى افتادم وقتى جلوش گفتم جينگيل مستان،خيلى خنده دار بود،٦ تا چشم دراورد
بعد از فوضولى رفتم يكم انگرى بردز بازى كردم،بعدم شام خوردم،ساعت نزديكاى ١١ عه،خوبه ديگه،ميخوابم! فردا باهاش كلاس داريم...

كسوفWhere stories live. Discover now