chapter2

541 140 6
                                    

برای بار چهارم دستشو رو دستگیره ی در گذاشت ولی قبل ازینکه در رو باز کنه دوباره منصرف شد. ده دقیقه از وقتی دکتر از اتاق بیرون اومد گذشته بود ولی اون هنوزم از دیدن پسری که خودش این بلا رو سرش اورده بود احساس شرمندگی میکرد.
برای چندمین بار حرف های دکتر رو تو سرش مرور کرد:
" حواست باشه چیزی نپرسی که به ذهنش فشار بیاره! ممکنه حالش بد بشه"
کلافه به موهاش چنگ زد و اونا رو به هم ریخت. ازینکه به این حالو روز انداخته بودش عذاب وجدان داشت و نمیدونست باید چه رفتاری باهاش داشته باشه یا اینکه اگه اون پسر در مورد خانوادش کنجکاوی کرد چطوری جوابش رو بده...
"باید برم چی بهش بگم؟ بگم هی...من کسیم که تورو یه ماهه انداختم تو بیمارستان؟! یا اینکه متاسفم ولی با ماشین زیرت کردم؟!"
سرش رو تکون داد تا افکار اضافه رو از ذهنش خارج کنه و طی یه تصمیم نهایی دستگیره ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
چشمای بسته ی پسرک با شندین صدای در باز شد و با کنجکاوی به مرد قد بلندی که وارد اتاق شد نگاه کرد.
ینی کی میتونست باشه؟
چان دستای عرق کردشو وارد جیبش کرد و با چند قدم آهسته به تخت نزدیک شد. بالاخره نگاهشو بالا اورد و به چشمای اون پسر ریزه میزه ی روی تخت نگاه کرد.
_سلام.
_...سلام...
پسر با مکث جواب داد. چان تکون معذبی خورد و نگاهشو اطراف اتاق چرخوند. لبهاش رو تر کرد و به آرومی گفت:
_خوشحالم که به هوش اومدی.
پسرک لبخند کوچیکی زد و جواب داد:
_ممنون...
کمی مکث کرد و با خجالت پرسید:
_میشه بهم کمک کنی بشینم؟...حس میکنم...بدنم خشک شده و...برام سخته که تکون بخورم...
چانیول که هول شده بود دستاش رو تو هوا تکون داد و سریع گفت:
_اوه...نه...راحت باش...لازم نیست بشینی...اگه راحت نیستی من برم بیرون؟!
چرخید و خواست برای معذب نکردن پسرک از اتاق خارج بشه که با صداش متوقف شد:
_من فقط از خوابیدن خسته شدم...
_اوه! باشه...بهت کمک میکنم بشینی.
درحالی که ذهنش به شدت مشغول چگونگی کمک به پسر، جوری که دردش نگیره بود به تخت نزیک شد...اون خیلی ضعیف و حساس به نظر میرسید!
_خب...
با یک دست گردن پسر رو کمی بالا گرفت و بلافاصله دست دیگشو از زیر شونه هاش رد کرد و بعد ازینکه نگاه نا مطمئنی به پسرک انداخت به آرومی به سمت بالا کشیدش. اون زیادی سبک بود!
_آخ..
بالشت رو پشت سرش مرتب کرد و با گرفتن شونه هاش برای تکیه دادن به عقب هدایتش کرد.
_دردت اومد؟
بکهیون دست راستشو بالا اورد ودرحالی که صورتش از درد جمع شده بود
مشغول ماساژ دادن کتف چپش شد.
_نه...راحتم.
چان حرف ها و سوال های زیادی برای گفتن وپرسیدن داشت ولی ازونجایی که دکتر بهش توصیه کرده بود که از نظر روحی بک رو تحت فشار نذاره چیزی نگفت و روی صندلی کنار تخت نشست. سوالی که پشت سر هم توی ذهنش تکرار میشد این بود که"واقعا چیزی یادش نمیاد؟"
_شما...منو چجوری میشناسید؟
بک گفت و چان بریده بریده جواب داد:
_من...اممم...خب راستش میدونی؟...من کسیم که.‌‌..
_هیونگمی؟
_نه...من هیونگت نیستم.
بک نگاه سردرگمش رو به چان دوخت و لب زد:
_پس...دوستمی؟
چان ازینکه توی اتاق مونده بود حسابی پشیمون شده بود چون نمیدونست سوالای پسر رو چجوری باید جواب بده که باعث ناراحتیش نشه.
لبخند مهربونی زد و جواب داد:
_میتونیم ازین ببعد با هم دوست باشیم!
با دیدن نگاه سردرگم و ترسیده ای که بعد از این حرف آروم تر به نظر میرسید حس کرد برای محافظت از پسر آسیب دیده ی روبروش احساس مسئولیت داره.
بکهیون هم به سادگی لبخند کوچیکی زد و سر تکون داد.
_میشه یه آینه برام بیارین؟ میخوام خودمو ببینم.
گوشیشو از جیبش بیرون اورد و همونطور که دوربین جلوشو باز میکرد گفت:
_لازم نیست با من رسمی حرف بزنی. راحت باش.
بکهیون گوشی رو گرفت و چند دقیقه ای به صورت خودش نگاه کرد. بعد سرش رو بلند کرد و پرسید:
_اسممو میدونی؟
چان سر تکون داد و پلاک بکهیون رو از جیبش بیرون اورد و بهش نشون داد.
_اسمت بکهیونه17...سالتم هست. من هرشب اینو با خودم میوردم که اگه به هوش اومدی بهت بدم.
پلاک رو از دست چانبیول گرفت. با کنجکاوی بهش نگاه کرد و درحالی که انگشتشو روی حروف اسمش میکشید زیر لب اسم خودش رو تکرار کرد:
_بکهیون...
چان به حرکت انگشتای ظریف پسرک نگاه میکرد...
با شنیدن سوالای معصومانش به این نتیجه رسیده بود که اون واقعا هیچی یادش نیست! نگاهش رنگ دلسوزی گرفت و به آرومی گفت:
_میخوای برات ببندمش؟
بکهیون بی حرف سر تکون داد و کمی خم شد. چان از جاش بلند شد و بعد از تموم شدن کارش برگشت و سرجاش نشست.
_چه مدت بی هوش بودم؟
_یک ماه!
بکهیون سرش رو بین دستاش گرفت و با چشمای بسته شقیقه هاش رو فشار داد. چانیول با نگرانی به سمتش خم شد و گفت:
_حالت خوبه؟
بکهیون بدون توجه به سوالش دوباره پرسید:
_قبلش...چه بلایی سرم اومد؟
چانیول که برای جواب دادن به سوالاش بی میل بود سعی کرد بحث رو منحرف کنه تا بتونه از زیر جواب دادن به سوالای پشت سرهمش در بره.
_هی...اگه سرت درد میکنه میخوای برم بیرون تا بخوابی؟ فردا دوباره به دیدنت میام...
از جاش بلند شد تا ازون موقعیت فرار کنه که با صدای پسرک سرجاش متوقف شد.
_لطفا جوابمو بده...من حق دارم بدونم چه اتفاقی برام افتاده!
"اون کاملا حق داره و من باید بهش همه چیزو بهش بگم حتی اگه بخواد جیغ و داد راه بندازه یا بهم فحش بده!"
با خودش فکر کرد و سریع به سمتش برگشت و قبل ازینکه منصرف بشه گفت:
_پریدی جلوی ماشینم و من فرصت نکردم ترمز کنم...ماشینم بهت برخورد کرد! وقتی پیاده شدم دیدم همونجا بیهوش شدی و من خودم تا بیمارستان اوردمت. بعدم یک ماه توی کما بودی و...
_ ینی میخواستم خودکشی کنم؟
بکهیون با تعجب پرسید و چانیول سریع جواب داد:
_نه...نه فکر نکنم...شاید عجله داشتی و حواست نبوده!
_اگه یه ماهه بیهوشم...الان که به هوش اومدم چرا کسی نیومده پیشم؟ اصلا به خانوادم خبر دادین که من تصادف کردم؟
سوالای اون پسر داشت به جاهای حساسی میرسید و چانیول که نمیتونست ازون موقعیت فرار کنه حسابی دستپاچه شده بود و نمیدونست چجوری باید رفتار کنه!
_من خیلی دنبال خانوادت گشتم ولی نتونستم پیداشون کنم...
به سمت یخچال کوچیک گوشه اتاق بود رفت تا با آب خوردن چند دقیقه ای برای خودش زمان بخره و از زیر فشار سوالای پسرک در بره. اب رو توی لیوان ریخت و همونطوری که پشت به پسرک ایستاده بود بطری رو داخل یخچال برگردوند.
_آب میخوری؟
با بلند شدن صدای گریه ی بکهیون مبهوت و شوک زده به سمتش چرخید و با صورت خیس و پر از اشک پسرک مواجه شد! به قدری شوکه شده بود که نتونست از جاش تکون بخوره و با دهن باز و چشمای گرد شده به پسری نگاه میکرد که با صدای بلند گریه میکرد وقطره های درشت اشک پشت سرهم از لای پلکاش بیرون میریختن!
هیچ ایده ای راجب اینکه چجوری آرومش کنه نداشت و خشک شده و متعجب سرجاش ایستاده بود و به پسرکی که فین فین میکرد، اشکاشو با خشونت به وسیله ی استین لباسش پا‌ک میکرد و دوباره گریه ی بلندشو از سر میگرفت زل زده بود!
با باز شدن در و وارد شدن سوهو نگاه درموندشو به سوهو دوخت. سوهو نگاه متعجبی به چان انداخت و با عجله به سمت بکهیون دوید...
با مهربونی شونه هاشو گرفت و گفت:
_خوبی؟ جاییت درد میکنه؟
بکهیون هق هقی کرد و سرشو به دو طرف تکون داد.
سوهو دستمالی از کنار تخت برداشت و درحالی که موهاشو نوازش میکرد با محبت اشکاشو پاک کرد و بعد تو خوابیدن کمکش کرد.
_چیزی بهت گفت که گریه کردی؟
هق هق هاش آروم شده بود ولی هنوزم اشک هاش بی وقفه روی صورتش میریختن و قصد بند اومدن نداشتن.
سوهو نگاه بدی به چانیول انداخت واخماشو تو هم کرد:
_چی بهش گفتی که اینجوری گریه میکنه؟ دکترش تاکید کرد چیزی نگی که اذیت بشه!
چان شونه ای بالا انداخت و با لحن بی گناهی گفت:
_آخه هیونگ! اون خودش هی ازم سوال میپرسید! نمیتونستم جوابشو ندم...
سوهو بهش چشم غره ای رفت و ازش خواست که پرستار رو صدا کنه...
به سرمش آرام بخش اضافه کردن و چشمای معصوم پسرک در حالی که هنوزم از اشک خیس بود حالت گیج و خوابالود به خودش گرفت.
چان کنار سوهو نشسته بود و به حرکت انگشتاش بین موهای بک نگاه میکرد.
_اگه خواب برم و دوباره بیدار نشم چی؟
بکهیون با چشمای خیس و لب های لرزونش معصومانه پرسید وسوهو با لبخند مهربون و اطمینان بخشی اشکاشو پاک کرد.
_نترس. تو دیگه خوب شدی. تا صبح راحت بخواب و ما فردا بازم به دیدنت میایم.
بعد چند دقیقه سوهو رفت تا ماشین رو از پارکینگ بیمارستان بیرون بیاره و از چان خواست تا وقتی که بکهیون کامل خوابید کنارش بمونه.
به صورت غرق درخواب پسری که هنوزم به خاطر گریه هاش نفس نفس میزد نگاه کرد، دستش رو با تردید بالا اورد و با پشت دست گونه ی لطیفش رو نوازش کرد. پوست سفیدش به قدری لطیف و نرم بود که چان حس کرد با هر بار لمس کردنش قراره کبود بشه! با سر انگشت مژه های مشکی و خیسش رو لمس کرد و زیر لب با لحن پشیمونی گفت:
_اینقد معصومی ‌که دیدنت باعث میشه از خودم متنفر بشم...
موهای لختشو از پیشونیش کنار زد و ملافه رو تا زیر گردنش بالا اورد و بعد از اینکه نگاه اخرش رو به صورت پسرک انداخت از اتاق خارج شد.


خسته و بی انرژی خودش رو روی صندلی کنار سوهو پرت کرد و چشماشو بست.
_من فکر نمیکردم با حرفم اینقد گریه کنه!
_دقیقا چی بهش گفتی؟
_گفتم خانوادشو پیدا نکردم!
سوهو نگاهی به چان انداخت و بعد روشو به سمت خیابون برگردوند.
_خب معلومه که میترسه چانیول! یهو با ذهن خالی توی بیمارستان به هوش اومده درحالی که حتی خودشم نمیشناسه! بعد تو اومدی بهش گفتی بی کس و کارم هست! بیچاره فقط گریه کرد اگه من بودم که سکته میکردم...
چند دقیقه ی بعد جلوی آپارتمان ترمز کرد و به سمت چان چرخید:
_اینا همش به خاطر احساس نا امنیه...حتما خیلی ترسیده...بهش حق میدم.
چانیول سر تکون داد و در ماشین رو باز کرد.
_ازین ببعد بیشتر حواسمو جمع میکنم...
از ماشین پیاده شد ولی قبل ازینکه در رو ببنده دستشو به سقف ماشین تکیه داد و به سمت پایین خم شد.
_ببخشید بابت اینکه تا الان معطلت کردم.
و بعد بدون اینکه فرصت جواب دادن به سوهو بده براش دست تکون داد
وبه سمت خونش راه افتاد...


_باورم نمیشه اون حتی قیافه ی خودشم یادش نبود و ازم خواست براش آینه ببرم!
اون روزم مثل خیلی از روزای دیگه شین می قبل از تموم شدن کار چانیول به رستورانی که توش کار میکرد رفته بود تا بعد ازینکه کارش تموم شد با هم وقت بگذرونن.
توی پیاده رو مشغول قدم زدن بودن و چانیول بدون اینکه حواسش به زمان باشه درمورد پسری که تازه وارد زندگیش شده بود برای شین می حرف میزد.
شین می همونطور که با دقت به حرف هاط گوش میداد دستش رو دور بازوی چان حلقه کرد سرش رو به شونش تکیه داد.
_حتما خیلی ترسیده...باید مواظبش باشی چانیول. اون الان هیچکیو نداره.
چانیول سری تکون دادو به فکر فرو رفت. باید امروزم بهش سر میزد و همین الانم دیر شده بود. شین می با دیدن سکوت چانیول گفت:
_یکم جلو تر یه کافه هست.‌ میای بریم؟ یه ماهه فرصت نشده باهم درست حسابی وقت بگذرونیم...
چانیول ایستاد و به سمت شین می چرخید. موهای کوتاهشو نوازش کرد و گفت:
_شین میا...متاسفم که اینو میگم ولی امشبم باید بهش سر بزنم...همین الانم دیر شده!
شین می ناراحت سر تکون داد.
_باشه چانیول...موقعیتتو درک میکنم...
چان با شرمندگی دستشو زیر چونه ی شین می گذاشت و سرش رو بلند کرد.
_ازم ناراحت نباش باشه؟ بعدا حتما جبران میکنم...
شین می لبخند مهربونی زد تا خیال چان رو راحت کنه و اجازه نده عذاب وجدان بگیره.
_تا وقتی بیهوش بود هرشب بعد کارت میرفتی بیمارستان و چند ساعتی پیشش بودی. فکر کردم با به هوش اومدنش میتونی یه نفس راحت بکشی ولی اون الان شرایط سختی داره و باید پیشش باشی...
شین می رو تو بغلش کشید و بوسه ای روی موهاش زد:
_ممنون که درک میکنی. برو خونه ی من تا وقتی کارم تموم شد بیام پیشت.
_دیگه دیروقت شده چانیول منم فردا حسابی کار دارم و باید زود بخوابم. بعدا میبینمت.
سریع خودشو به بیمارستان رسوند و امیدوار بود بکهیون نخوابیده باشه ولی وقتی صدای گریشو از دم در اتاق شنید آرزو کرد کاش خواب بود و اینجوری گریه نمیکرد.
بکهیون با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و وقتی مرد قد بلند دیروزی رو دید تند تند اشکاشو پاک کرد و مودب سلام کرد!
چان با عجله به سمتش رفت، با نگرانی به صورت کوچیکش نگاه کرد و گفت:
_هی...چرا گریه میکنی؟
بکهیون بینیشو بالا کشید و دوباره صدای گریش بلند شد!
چانیول حسابی هول شده بود و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه تا آروم بشه. اون حتی از دلیل گریه ی پسر خبر نداشت و فقط با ناچاری به فکر یه راه برای آروم کردن بی قراری های اون پسرمعصوم بود!
با یاداوری کار دیروز سوهو با تردید دست بلند کرد و نوازشگونه روی سر پسرک کشید. بکهیون دستش رو از روی صورتش برداشت و به چان نگاه کرد. چان خوشحال ازینکه حداقل تونسته صدای گریش رو آروم کنه با لبخند به نوازش موهای نرمش ادامه داد.
_گریه نکن باشه؟
دستمالی برداشت و درحالی که اشکای پسرک رو پاک میکرد با مهربونی گفت:
_میخوای برات شکلات بخرم؟
همیشه وقتی بچه های فامیل گریه میکردن براشون شکلات میخرید و به این طریق با رشوه گریشونو بند میورد و حالا ناخوداگاه این حرف رو زده بود!
میترسید به چشمای بک نگاه کنه و ببینه به خاطر حرف مسخرش دوباره اون روبه گریه انداخته ولی در کمال تعجب دید که بکهیون میون گریه خندید و سرش رو تکون داد.
مات و مبهوت به لب های خندونی که تضاد قشنگی با صورت اشکیش داشت نگاه کرد و با خودش فکر کرد که چطوری ممکنه یه نفر به خاطر شکلات به این زیبایی لبخند بزنه؟!
هیچوقت از خندوندن ینفر تا این حد ذوق نکرده بود!
ناخوداگاه صدای "اوه"مانندی از گلوش خارج شد و دستی که در حال پاک کردن اشکای پسرک همونجا خشک شده بود رو پس کشید.
_پس من میرم برات شکلات میخرم. گریه نکن! خب؟
_میشه منم بیام؟
_میتونی راه بری؟
_آره میتونم.
دمپایی های بزرگ بیمارستان رو کنار تخت جفت کرد و بدون اینکه بک ازش کمک بخواد خودش زیر بازوش رو گرفت و تو پایین اومدن کمکش کرد.
بدون اینکه حرفی بزنه با ملاحظه و آروم باهاش راه میومد و سرمش رو براش میورد.
دکمه ی آسانسور رو زد و همونجا با ترید سوالش رو پرسید:
_امروز چرا گریه میکردی؟
بکهیون نگاشو دزدید و سرش رو پایین انداخت.
با هم وارد آسانسور شدن.
_راستش... ترسیدم حالا که به هوش اومدم دیگه نیای...منم که هیچکیو ندارم...از صبح تا حالا منتظرت بودم و دیگه داشتم از اومدنت ناامید میشدم...
قلب چانیول با ناراحتی فشره شد‌...سوهو راست میگفت! اون واقعا ترسیده بود...
_بکهیون...به من نگاه کن.
بکهیون سرش رو بلند کرد و تو چشمای درشت مرد نگاه کرد.
_من تا وقتی کامل خوب بشی پیشت میمونم! پس نگران نباش باشه؟
بکهیون چیزی نگفت وفقط نگاش کرد.
این مرد، عجیب بهش حس امنیت میداد!
با باز شدن در آسانسور نگاهشون رو از هم گرفتن و بی هیچ حرف دیگه ای بیرون رفتن.
وارد بوفه ی بیمارستان شدن و چانیول وقتی دید که بکهیون اونجوری با ذوق به شکلاتا نگاه میکنه و برای انتخابشون وسواس به خرج میده کنارش ایستاد و آروم گفت:
_هر چند تا که میخوای بردار!
بکهیون که حسابی ذوق کرده بود پرسید:
_واقعا؟میتونم؟
چانیول با خنده سرتکون داد و چند دقیقه ی بعد سر یکی از میزا بکهیون داشت به طور با نمکی انگشتای شکلاتیش رو لیس میزد و چانیول با لذت به حرکات شیرینش نگاه میکرد.
_چیز دیگه ای نمیخوای؟
_نه ممنونم...
چانیول لبخند زد. این بچه خیلی مودب بود!
به پاکت های باز شده ی شکلات اشاره ای کرد و گفت:
_اینا خیلی خوشمزه بودن!
_نوش جونت...
بکهیون دوباره به طور با مزه ای کمی خجالت کشید و چانیول رو به خنده انداخت.
_راستی من یادم رفت دیروز اسمتو بپرسم.
چانیول پاکتای شکلات رو جمع کرد وتوی سطل ریخت.
_من چانیولم. پارک چانیول...
بکهیون بلند شد و پشت سر چانیول به سمت آسانسور راه افتاد و در همون حال از پشت سر با تعجب به قد خیلی بلند و شونه های پهنش نگاه کرد.
_میتونم چانیول هیونگ صدات بزنم؟
باهم وارد اسانسور شدن و چان بعد از بسته شدن در نتونست جلوی خودشو بگیره، دستشو توی موهای پسرک فرو برد و موهاش رو به هم ریخت.
_چانیول صدام کن...

vulnerableWhere stories live. Discover now