• 𝖳𝗁𝗂𝗇𝗄𝗂𝗇𝗀

424 92 10
                                    





01:01

2018/4/13








با افتادن قطره اشک دیگه ای، پتو رو بیشتر روی خودش کشید و داخل خودش جمع شد.

سئول اینقدر سرد بود یا جای خالی اون سرما رو دوبرابر بدتر میکرد؟

نفسشو با لرزش بیرون داد و به قاب عکسی که هردوشون داخلش لبخند میزدن خیره شد. میتونست ثانیه به ثانیه اون روز رو بیاد بیاره، حتی تک تک جمله هایی که به زبون آورده بودن.

عشق جونگین مثل مواد بود، وقتی که به شدت بهش معتاد شده بود
به زور مجبورش کرده بودن ترک کنه.

چطوری زنده بود؟ چطوری بدون تنفسِ نفسای اون زندگی میکرد؟

خودش هم نمیدونست،

فقط میدونست داخل این چند ماه، زندگی کردن براش ترسناک تر از مردن بود.

وقتی میمیری همه چیز توی چند ثانیه تموم میشه، بعد تنها چیزی که حس میکنی پوچی و بی حسیه؛

ولی وقتی مردن رو زندگی می‌کنی، هر روز برات همه چیز تموم میشه،
اما بجای پوچی، درد رو، نه تنها حس-بلکه لمس میکنی.


"امیدوارم چیزی که بهت گفتم رو فراموش کنی"

"امیدوارم برگردی و بهم بگی .... دوستم داری"

"ق-قول میدم مثل احمقا ببخشمت- قول میدم" پسر با هق هق زمزمه کرد و با چشماش -که از اشک زیاد میدرخشیدن- به لبخند زیبای جونگین خیره شد.







- سومین ماهی بود که دیگه 'ما' نبودن،
ولی هضم این موضوع برای کیونگسو راحت نبود.

[ 𝘉𝘪𝘵𝘵𝘦𝘳 ; 𝘒𝘢𝘪𝘚𝘰𝘰 ]Where stories live. Discover now