_ یهشون میگی تا چند روز دیگه آماده بشن
بعد از سر جاش بلند شد که بره برگشت و رو به من کرد و گفت: شام تو خوردی بیا تو اتاق من.
از حرفش هم تعجب کردم هم ترسیدم چیکارم داشت.
همینطوری با چشمای کاسته شده به رفتنش خیره شدم به از اینکه رفتم با حالت سوالی به جیمین نگاه کردم .
اونم بهم چند ثانیه خیره شد و بعدش یه نفس عمیق کشیدو و خودشو دوباره با بازی کردن با غذاش مشغول کردبعد شام تنها رفتم توی اتاقمو روی تخت دراز کشیدم ...
صدای در و شنیدم که باز شد. کسی نمیتوانست جز جیمین باشه. پشتم بهش بود اومد روی تخت دراز کشید و از پشت بغلم کرد....سرشو گذاشت رو سرم و گفت :بابات بهت چی گفت ؟_بابام به تو چه نگاهی کرد
یه اخم که معنی علامت سوال داشت تحویلم داد که گفتم : فاصله بگیر_ ببند....و همچنین برو ببین بابان چی کارت داره
_ جیمین ...به نظرت چی میخواد بگه
_ نمیدونم
_جیمین تو با من میای
_میخوای بابات جرم بده؟
_نمیده....من نمیزارم
_پس پاشو بریم که حداقل خودتو جر نده
از جام بلند شدم. جیمین هنوز روی تخت بود .... رفتم سمت اینه. بهم خیره شده بود
منم از تو اینه بهش نگاه کردم :البته اگع تو بزاری جرم بدهاخم غلیظی بهم کرد وتز سرجاش بلند شدو رفت بیرون ....موندم چرا اینطوری کرد
حرف بدی زدم ؟
مهم نیس.... از اتاق خارج شدم و دیدم یکم اونرتر منتظرمه
رفتم سمتش و دستشو گرفتم .....یکم خودمو لوس کردم:جیمینااا.. چی گفتم مگه که ناراحت شدیدستی توی موهای بلوندش کرد و دادشون عقب و پوفی کشید : هیچی .... بیا بریم
این چرا اینطوری شد یهو ....
تا اتاق بابا ساکت بودیم ...در زدم که بابا گفت بیا تو .
وارد شدم و جیمینم پشت سرم وارد اتاق شد
بابا برگشت گفت:شما دوتا مرغ عشق نمیتونید یه لحظه از هم جدا شید ؟
هم تعحب کردیم و هم داشتیم از خنده منفجر میشدیم
ادامه داد: من گفتم نینا بیاد ..... نه توبالاخره به حرف اومدم: بابا من بهش گفتم بیاد ...توروخدا بزار تو اتاق بمونه
بابا پوفی کشید و اشاره کرد به سمت مبل که بشینیم... خودشم نشست و ازم پرسید: نینا یه سوال ازت میپرسم خواهش می کنم راستشو بگو.... ا/ت اونشب توی اتاق بهت چی گفت ؟
الان چرا همچین سوالی از من پرسید؟
الان جوابشو چی بدم؟
با من من گفتم : خوب چیز خاصی نگفت....همینطوری با هم حرف زدیم_ از حرفاش چی فهمیدی؟..... درباره چی حرف زدین؟
خواستم دهنمو باز کنم حرف بزنم که دوباره گفت: دخترم ازت خواهش می کنم باهام صادق باش.... نگران نباش کاری ندارم فقط باید بدونم.... حتماً
به جیمین نگاهی کردم که یعنی دیگه چاره ندارم و مجبورم همه چی رو بگم: خوب راستش به جیمینم گفتم و خیلی تعجب کردم ولی خوب به نظر من این عیبی نداره که آدم ....
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1
Fanfictionکی میتونه باور کنه... نوزده سال با یه دروغ زندگی کنی... دروغی که میگه تو یه نفر دیگه ای...دروغی که میگه تمام این سالها فقط نیمه ای از وجودت بودی ....وبعد عاشق بدترین فرد ممکن بشی....هه..... جونگ کوکی که تمام زندگیش برای بدست اوردن دنیا نقشه کشی...
part 9
Start from the beginning