وارد تالار شدم ... کنار پنجره ایستاده بود و داشت چای سبز ( این از کجا فهمید 😐)
تو نگاهش کاملا میتونستم غم و همچنین خون خشمی که نیاز به انتقام داشت رو ببینم ... رفتم کنارش جلوی پنجره ایستادم...گفتم شاید اگه یکم خودمو براش لوس کنم سر حال بیاد واسه همین با لحن کیوتی گفتم:بابایی
به سمتم برگشت و لبخند مصنوعی زد که واقعا ضایع بود داره به زور اینکارو میکنه:جانم
_نبینم ناراحت باشی دیگه
لبخندش پرنگتر بود ولی به گمونم اینبار مصنوعی نبود
_بابا دوباره همون داستان قبلی ،دوباره تهدیدمون کردن
با حرفم لبخندش از روی صورتش محو شدو دوبارع نگاهشو به اسمون داد زیر لب زمزمه کرد:نه
با این حرفش سوالات بیشتری تو مغز م نقش بست
مهم تریتشونو پرسیدم :چی گفتن
انتظار نداشتم به این راحتی بتونم از زیر زبونش حرف بکشم ولی برخلاف همیشه خیلی صادقانه بهم گفت (ینی نیازی نبود از زیر زبون بکشه از روی زبون کشید😂😹)
+اینبار تهدیمون به حمله نکردن .....اینبار تهدیدم کردن که شمارو ازم میگرین
شنیدن حرفش به دو نتیجه خاتمه یابید
یک .... تشکیل یخچال های طبیعی توسط خون در بدنم
دو....... سوال قحطی بود.... چرا این سوالو پرسیدم (چون فضولی 😑)بعد چند ثانیه بالاخره ویندوزم بالا اومد و پرسیدم : چیی؟.... یعنی چی؟..... چه جوری؟
لیوانشو رو تاقچه گذاشت و به سمت صندلیش راه افتاد
پشت سرش راه افتادم و منتظر جواب بودم. هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش ،معمولا وقتی خبری از خوناشاما میشد یا تهدیدمون میکردن و خیلی محکم و شجاعانه و البته قاطعانه جوابشونو میداد ولی اینبار خیلی ناامید و سر شکسته دیده میشد
شاید بخاطر اینکه صحبت از منو نینا شده بود......
روی صندلیش نشست و دستی توی موهاش کشید...پوفی کشید و گفت:نمیدونم ...واقعا دیگه هیچی رو نمیدونم
پایین پاش نشستم و دستشو گرفتم، سرش پایین بود واسه همین مجبور شدم سرم زو خم کنم و نگاهش کنم
+ بابا نگران نباش همه چی درست میشه اوناهیچ کاری نمیتونن بکنن، اینهمه مدت هستش که دارن الکی حرف میزنن ولی کاری کردن ؟نه نکردن ...
_میدونم ....
+.....فقط باید امیدمون رو از دست ندیم و متحد باشیم.....مگه خودت همیشه اینو نمیگفی؟
_اره....اره میگفتم....ولی اگه بلایی سر شماها بیاد....
+بابا ما هیچ بلایی سرمون نمیاد
_من هیچ وقت نمیتونم خودمو بخشم اگه یه وقت...
+بابا نگران نباش... ما هیچیمون نمیشه....بعدشم مگه تقصیر توعه تگه ما چیزیمون بشه
_من به مادرتون قول دادم تا زنده هستم نزارم یه مو از سر تون کم بشع
یکم سکوت بینمون شد
+....بابا؟
با مهربونی و چشمای اشکی نگام کرد:جانم؟
+من هرروز کلی تار مواز سرم کنده میشه
با این حرفم شروع کرد به خندیدن.....
یادمه وقتی بچه بودم یبار بهش گفتم خنده هات مثل صدای شیشه پاک کنهفلش بک
-یاااااااا ....ا/ت..... کجا میبری منو
درحالی که دست نینا رو میکشیدم به سمت کتابخونه بهش گفتم :واااای
نینا.... چقد غر میرنی.....
YOU ARE READING
𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1
Fanfictionکی میتونه باور کنه... نوزده سال با یه دروغ زندگی کنی... دروغی که میگه تو یه نفر دیگه ای...دروغی که میگه تمام این سالها فقط نیمه ای از وجودت بودی ....وبعد عاشق بدترین فرد ممکن بشی....هه..... جونگ کوکی که تمام زندگیش برای بدست اوردن دنیا نقشه کشی...