چانیول جلوی شرکت کیم پارک کرد و پیاده شد. هوسوک با ارنجش ضربه ای به جیمین زد و جیمین با فهمیدن نقشش، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و با نگاه بی حالی به بیرون خیره شد. هوسوک هم با حالت مثلا گرفته ای به جیمین نگاه کرد.
جونگ کوک ترسیده پیاده شد و کنار چانیول ایستاد. به پشت
سرش نگاه کرد و درست همون لحظه یونگی با نگاه مرگ باری جلوش ایستاده بود.
لبخند مسخره ای زد: سلام هیونگ مهربونمممم...
یونگی بدون توجه به جونگ کوک به سمت ماشین رفت و با دیدن جیمینی که چشم هاش بسته بود و بنظر بی حال میومد، با چشم های برزخی به سمت جونگ کوک برگشت. جونگ کوک با همون لبخند مسخره که روس لبش بود، مثل یه پسر کوچولو عقب عقب رفت که به سینه تهیونگ برخورد کرد.
تهیونگ دستش رو دور جونگ کوک حلقه کرد: چه خرابکاری کردی کوکیا؟
تمام ترس جونگ کوک از بین رفت . با چهره مظلومی به تهیونگ نگاه کرد: فقط بردمشون شهربازی ته ته
تهیونگ ریز خندید و پسر کوچک تر رو به خودش فشرد.
یونگی در ماشین رو باز کرد و بدون توجه به هوسوکی که جلوی خندش رو گرفته بود، پیشونی جیمین رو بوسید.
جیمین اروم چشم هاش رو باز کرد و لبخند شیطونی زد: کشتیش؟
چشم های یونگی گرد شد: کیو؟
جیمین به بیرون نگاه مینداخت: همون جونگ کوک خبیث
یونگ: یااا وایسا ببینم...این حال بدت یه نقشه بوده؟
جیمین و هوسوک همزمان باهم -اوه- گفتن. هوسوک که رفته بود پشت رول نشسته بود به حرف اومد: اممم نه همش...یه قسمت خیلی کوچیکیش...
یونگی هووفی کشید و در ماشین رو بست. جیمین و هوسوک برای جونگ کوکی که اونجا ایستاده بود و با نگرانی بهشون نگاه میکرد، دست تکون دادن . جونگ کوک با فهمیدن اینکه این کاراشون همش نقشه بوده، خواست به طرفشون بره که تهیونگ سفت تر گرفتش: اروم خرگوش خبیثم...
و لحظه بعد ماشین البالویی رنگ هوسوک به همراه افراد داخلش از اونجا دور شدن.
کوک: من خبیثم یا اونا...پففف
نگاهش رو از راهی که اونا رفتن گرفت و به چانیولی که کاملا فراموش شده بود داد: اوه چانیول شی...
چانیول لبخند زد. جونگ کوک به سمت تهیونگ برگشت.
کوک: ته ته ...ایشون چانی
تا خواست چانیول رو معرفی کنه تهیونگ به سمت چان رفت و بغلش کرد: هیونگ...حالت چطوره؟
چانیول هم متقابلا تهیونگ رو بغل کرد: خوبم دونسنگ پر رو
و تمام این اتفاق ها جلوی چشم های گرد شده ی جونگ کوک افتاد.
کوک: شما...شماها همو میشناسین؟
تهیونگ به جونگ کوک نگاه کرد. دستش رو باز کرد تا پسر عشق بغلش رو، به اغوش بکشه. جونگ کوک اروم به اغوش تهیونگ رفت.
ته: خب...ایشون چانیول هیونگه...
سرش رو برد کنار گوش جونگ کوک: هیونگ من و...یه خوناشام
جونگ کوک با ابرو های بالا رفته به چانیول نگاه کرد. چانیول هم چشمکی برای صورت متعجب زد.
چان: و امروز اتفاقی تو رو اونجا دیدم
- اها- جونگ کوک گفت و لبخند عمیق تری زد: پس بازم از دیدنت خوشبختم چان هیونگ...اممم میتونم بهت بگم هیونگ؟
چانیول لبخند زد و موهای جونگ کوک رو بهم ریخت: البته
تهیونگ پسر کوچک تر رو بیشتر به خودش فشرد. به چانیول نگاه کرد: هیونگ بیا بریم داخل...
چان: اممم...نه من میرم خونه ...بکهیون منتظرمه
جونگ کوک به تهیونگ نگاه کرد: بکهیون کیه؟
چانیول بجای تهیونگ جواب داد: مثل تو که بیبی تهیونگی، اونم بیبی ومپایر منه
و خندید.
کوک: اوه...اونم یه خوناشامه؟
چانیول و تهیونگ هردو سرشون رو به نشونه اره تکون دادن.
جونگ کوک به فکر فرو رفته بود و بی اراده بیشتر به تهیونگ چسبید. مثل یه کوالا. یه خرگوش کوالایی...
چانیول به چشم های تهیونگ خیره شد و اون لحظه ارتباط ذهنی دو خوناشام برقرار شد.
( جونگ کوک در خطره هیونگ. دارک و اون دارو دستش
میخوان یه بلایی سرش بیارن...)
چان( نگران نباش دونسنگ پر رو...با اینکه دارک برام مثل یه دوسته اما بهت کمک میکنم از کوالا چسبیده بهت مراقبت کنی..)
با لحن شیطونی گفت و نیشخندی روی لبش نشست.
این باعث شد تهیونگ یهو صداش بزنه: هیوووونگ
صدای تهیونگ ، جونگ کوکی رو که غرق در فکر هاش بود به خودش اورد.
کوک: چرا داد میزنی ته؟...
چانیول با حفظ نیشخندش حرف زد: ولش کن جونگ کوکا... قاطی کرده...خب من دیگه میرم
کوک: باشه هیونگ...مواظب خودت و بکهیون شی باش
تهیونگ هم در جواب جونگ کوک سرش رو برای چانیول تکون داد.
لحظه بعد چانیول با لبخند از اون دو نفر دور میشد.
تهیونگ و جونگ کوک هم به سمت اسانسور راه افتادن...
ساکت کنار همدیگه ایستاده بودن. جونگ کوک باز هم در فکر هاش غرق شد.
و اما تهیونگ تازه گفت و گوش با یونگی و تهدید های دارک رو به یاد اورد. ترس از دست دادن خرگوشش، خیلی اروم به دلش رخنه کرد.
برای از بین بردن این حس، دستش رو اروم دور کمر جونگ
کوک حلقه کرد و دوباره پسر کوچک تر رو به خودش نزدیک کرد.
جونگ کوک به تهیونگی که به رو به روش خیره بود نگاه کرد: چیزی شده ته ته؟
تهیونگ با لبخند محوی که سعی در پنهان کردن حال درونیش داشت، به کوک نگاه کرد : نه...برای چی؟
کوک: اممم خب خیلی بغلم میکنی امشب...
در صدم ثانیه از مظلوم به شیطون تبدیل شد و چشم هاش درخشید: اوووو...دلت برام تنگ شده بود؟اره؟
خنده تهیونگ بلند شد: کیوت...خب میشه گفت دلم برات تنگ شد برای همین...
سرش جلو برد و کنار گوش جونگ کوک اروم تر ادامه داد: برای همین...میخوام یه کارایی باهات بکنم...
جونگ کوک ابرو هاش رو بالا انداخت و به سمت تهیونگ چرخید. فاصله صورت هاشون فقط چند سانت بود.
گونه های جونگ کوک رنگ هلویی رو به خودشون گرفتن و با صدایی که از نزدیکی زیادشون میلرزید پرسید : چ..چه ..کارایی؟
تهیونگ خیره به جونگ کوک بود.* خیلی کیوت نیست؟؟. * این سوال تو ذهنش در حال چرخش بود.
فاصله بینشون رو کم کرد و بوسه کوتاهی به لب های سرخ جونگ کوک زد.
ته: بریم خونه میفهمی چه کارایی توله...
در اسانسور باز شد و تهیونگ دست جونگ کوک رو گرفت. هردو باهم از اسانسور خارج شدن.
جونگ کوک با چهره ای متحیر پرسید: توله؟؟؟...این جدیده؟
تهیونگ در حالی که تمام خونه رو بررسی میکرد، وسط هال ایستاد و به تبعیت از اون هم جونگ کوک متوقف شد چون جناب خوناشام محکم دستش رو گرفته بود.
ته: هوم...توله...خیلی بهت میاد
پسر کوچیک تر به طرز کیوتی لب هاش رو جمع کرد.
تهیونگ موهای پسر کیوت رو بهم ریخت: همینجا وایسا تا من بیام توله...از جات تکون نمیخوریااا
تاکیدی گفت و دست کوک رو ول کرد. جونگ کوک همونجا ایستاد و با خودش حرف زد: میخواد چیکار کنه...
تهیونگ وارد اتاق مهمان که تم ابی رنگی داشت شد. این اتاق هم یه محل مخفی داشت البته برای حفاظت ساختمان.
به سمت دیوار طرح دار و ترکیبیه ابی و سفید رفت. بعد از لمس اون، صفحه کلید مشکی رنگ روی دیوار شکل گرفت.
تهیونگ کد امنیتی ساختمونش رو زد و سپر امنیتی رو فعال کرد.
حالا خیالش راحت شده بود. از اتاق خارج شد و به سمت جونگ کوکی که هنوز هم همونجا ایستاده بود رفت. بیبی حرف گوش کنی داشت نه؟
جونگ کوک متوجه اومدن تهیونگ شد: اممم...من تکون نخوردم از سرجام ولی...تو رفتی چیکارکنی؟
و اما تهیونگ بدون جواب دادن فقط به پسر کوچک تر نزدیک میشد. جونگ کوک با هر قدم تهیونگ یک قدم به عقب بر میداشت: چیزی شده؟...
وقتی پرسید که بین تهیونگ و دیوار گیر افتاده بود. تهیونگ کاملا به پسر کوچک تر چسبید و فاصله صورتشون رو به چند سانت رسوند.
به چشم های جونگ کوکی که نامحسوس میلرزید خیره شد. سوالی رو که میخواست تو اسانسور بپرسه رو پرسید: توله...به چی فکر میکردی؟
جونگ کوک بی حواس جواب داد: چی؟
تهیونگ لبش رو زبون زد: چرا رفتی تو فکر...بعد از اینکه فهمیدی بکهیون هم خوناشامه...
کوک: اوه...تو...تو حواست به من بود؟
ته: من همیشه حواسم بهت هست توله...حالا بگو
کوک: هیچی...فکر نمیکردم به چیزی...
تهیونگ چشم هاش رو ریز کرد: خودم از ذهنت میخونمااا...
جونگ کوک سریع چشم هاش رو بست: باشه...باشه...میگم
تهیونگ از واکنش کوک لبش رو گاز گرفت و دو دستش رو به دیوار زد تا کاملا پسر کوچک تر رو محاصره کنه.
جونگ کوک اب دهانش رو قورت داد و اروم چشم هاش رو باز کرد : خب...اونا میتونن زندگی طولانی با هم دیگه داشته
باشن... بدون اینکه پیر بشن یا هرچیز دیگه ای...
لبخند ارومی روی لب هاش نشوند و خیره تو چشم های تهیونگ با لحنی که سعی در کنترل حس های پشتش رو داشت، حرف زد: اما...من چی؟...میتونم با شادی کنارت باشم؟ بدون اینکه پیر بشم؟... داشتم به این فکر میکردم که کاش منم خوناشام بودم ته...یا اصلا همدیگه رو نمیدیدیم...
سرش رو انداخت پایین و به پاهاشون که در کنار هم بود خیره شد.
ترس تهیونگ با فهمیدن افکار جونگ کوک بیشتر شد. ترس از دست دادن این پسر کیوت افکارش رو بهم ریخته بود. باید خودش رو اروم میکرد.
دستش رو زیر چونه جونگ کوک گذاشت و سرش رو بالا
اورد. صورتش رو جلو برد و به چشم هایی تیله ای جونگ کوک نگاه کرد که از نزدیکی بیش از حدشون میلرزیدن.
لبخند اطمینان بخشی زد: تو نگران این چیزا نباید باشی توله...
اروم گفت. با هر کلمه نفس هاش روی صورت جونگ کوک پخش میشد و دل پسر کوچک تر رو دوباره و دوباره میلرزوند.
بوسه کوتاهی به لب های گرم جونگ کوک زد : تو...باید تنبیه بشی...
با یه نگاه خبیث گفت. جونگ کوک گیج به تهیونگ نگاه میکرد : چی؟...چرا؟
تهیونگ بی قراری خودش و تمام اعضای بدنش رو برای
بوسیدن اون دوتیکه گوشت گرم و سرخ ، حس میکرد. نگاهش رو از لب های کوک گرفت و دوباره به چشم هاش داد: چون...به چیزایی که نباید فکر کنی، فکر کردی...دلیل خوبیه برای یه تنبیه لذت بخش نه؟

😶😶😶خب منتظر ووت هستما

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now