•ᝰPART 24☕️

Start from the beginning
                                    

"우리 한때 자석 같았다는 건
یه زمان مثل آهن ربا بودیم
한쪽만 등을 돌리면 남이 된다는 거였네
و زمانی که یکی از ما روشو برگردوند ما تبدیل به غریبه‌ها شدیم
서울 하늘엔 별 하나 없네
نه یه ستاره توی آسمون سئول!"

"درست مثل این آهنگ...درست مثل صداهای غمگینِ هر کدوم و مثل متنش من هم تبدیل به شخصیت اصلی یه داستان عاشقانه‌ی غم‌انگیز شدم ولی واقعا داستانمون عاشقانه بود؟ من عاشقت بودم و تو جوری نگاهم میکردی که تموم وجودم به لرزه می‌افتاد...ولی میترسم...نکنه اشتباه میکردم و اون عشق نبود؟ میدونم ترحمی توی وجودت نبود تا بهم بدیش ولی به عشقت شک میکنم...چرا باید از عشق گذشت؟
از اینکه به نوشته‌های توی کتابا اعتماد میکنم متنفرم...برخلاف جملات تاثیرگذارشون عشق هیچوقت پایان خوبی نداره...داستانمون تلخ و پایانش انقدر غم‌انگیز بود که تموم روزهای گذشته رو خاکستری کرده"
...
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود،دونه‌های کوچیک برف روی سنگ‌های سرد مینشستن،فضای سنگین اطراف نفسگیر بود و صدای باد ترس بدی به دلش می‌انداخت،همه چیز اینجا دلگیر بنظر میرسید و تلاشش برای بی توجهی به اطراف بی فایده بود،قبرستون تاریک تلاشش برای قوی و زنده موندن رو زیر سوال میبرد و سهون نمیدونست چه چیزی درسته،باید به زندگی و درد کشیدن ادامه میداد یا میذاشت طعم مرگ توی وجودش پخش بشه و شاید روحش میتونست این زندگی رو فراموش کنه!
مهم نیست کجا باشی،مهم نیست با خودت بگی مگه من همش چند سالمه،مهم نیست زندگی باهات چه کارهایی کرده باشه،سایه‌ی مرگ برخلاف سایه‌ی خودت و آدمایی که همیشه کنارت بودن هیچوقت قرار نیست رهات کنه و شاید این یه موهبت باشه...موهبتی که بهت یادآوری کنه هیچ چیز دائمی نیست...نه شادی و پیروزی‌ای که با استفاده از دیگران بدست آوردی و نه غمی که آدمای بیرحم به قلب و جسمت دادن!
بالای سنگِ پوشیده از برف ایستاد و برای چند لحظه بهش خیره شد،خم شد و برف‌های روی نوشته‌هاش رو کنار زد و با پیدا شدن حروف روی سنگ نفسش رو بیرون داد.
- رئیس اوه
زمزمه کرد و به بخار سفید رنگ خارج شده از دهنش خیره شد.
- اینجا همه چیز ترسناکه،تو نمیترسی نه؟
پاکت سیگارش رو از توی جیب پالتوش درآورد و یک نخ بیرون کشید،فندکش رو جلوی سیگار گرفت،روشنش کرد و خنده‌ی هیستیریکی کرد.
- یادت میاد؟ اولین بار خودت یادم دادی چطور سیگارو توی دستم بگیرم و به اینکه میخواستم از سمت فیلترش روشنش کنم لبخند زدی
کامی گرفت و بعد از رها کردن دود خاکستری ادامه داد:
- همیشه بهم لبخند میزدی و من از لبخندات متنفر بودم،همونطور که از مادرم متنفر بودم...وقتی فهمیدم بخاطر تو از دستش دادم نفرتِ خاکستر شده‌ی وجودم شعله کشید و درست وقتی تفنگتو سمت اولین عشقم گرفتی شعله‌هاش غیرقابل کنترل شدن و حالا ما اینجاییم رئیس اوه...تو زیر چندین متر خاک خوابیدی و من تنهام...هر کسی که کنارم بود رو از دست دادم و همون کوچولویی که عاشقش بودم برای چندمین بار گفت دیگه نمیخواد منو ببینه
کام دیگه‌ای گرفت و برای چند لحظه نگاهی به اطراف انداخت،هیچ صدایی شنیده نمیشد،بنظر همه‌ی ساکنین اینجا برای همیشه خوابیده بودن!
- زندگیمون با هم چندان طولانی نبود،تو بهترین پدر دنیا نبودی و هیچوقت نخواستی دلیل اشک روی گونه‌هامو بدونی...از تو برای من فقط کابوس‌های شبانه،خونت که از روی دستا و صورتم پاک نمیشه،امپراطوریت و چندتا جمله باقی مونده
بغض لعنتی‌ای که راه گلوش رو گرفته بود قورت داد و همونطور که نگاهش بی هدف بارها نوشته‌های روی سنگ رو مرور میکرد ادامه داد:

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now