7- آواز کلاغ‌ها.

1.4K 296 224
                                    


قطرات بارون خودشون رو به روی سقف و شیشه ماشین پرتاب میکردن و با هر بار حرکت برف‌پاک‌کن به سمتی هل داده میشدن.

دسته‌ای کلاغ با سر و صدای زیادی بالای درخت‌ها در گردش بودن و باعث میشدن تا لرزی به تن رهگذرها بیافته. هرچند که آوازشون, برای بکهیون شبیه یک سمفونی آرامش‌بخش بود.

رو به روی مغازه شیرینی فروشی پارک کرده بود و درحالیکه خودش رو با افکار ریز و درشت خفه میکرد, به ورود و خروج آدم‌ها نگاه میکرد.

تک‌تک روزهایی رو به یاد میاورد که جلوی شیرینی‌فروشی‌ها می‌ایستاد و کیک‌ها و شیرینی‌های به ظاهر خوش‌طعم رو تماشا میکرد و آب دهانش رو فرو میبرد. چرا اینطور حسرت‌زده بزرگ شده بود که حالا هیچ شیرینی‌ای به نظرش خوش‌طعم نباشه.

نمیدونست که خودش انقدر کوچک و ناچیزه و یا حسرت‌هاش انقدر بزرگن که نمیتونه از شرشون خلاص بشه. تمام عمر برای رسیدن به پول جون کنده بود و حالا از ثروتی که داشت, نمیتونست لذت ببره. هر زمانی که میخواست از این ثروت استفاده کنه, به یاد تمام تلاش‌هاش و تحقیرهایی که شده بود می‌افتاد و زندگی براش تلخ میشد.

داخل آینه نگاه کرد و مردی سی و سه ساله رو دید که هیچ شباهتی به خودش نداشت. مرد موهای شانه کرده و حالت داری داشت و عینک گرون‌قیمتش چشم‌هاش رو پنهان کرده بود.

عینک رو برداشت و داخل نی‌نی چش‌ هاش به دنبال خودش گشت. همون مرد آشفته و ژولیده‌ای که از گرسنگی و کار زیاد, زیر چشم‌هاش گود رفته‌بودن و برای ذره‌ای بیشتر خوابیدن له‌له میزد, بهش خیره شده بود.

سالهای زیادی گذشته بود تا بالاخره بفهمه که فقر تنها گرسنگی و نداشتن ثروت نیست که بتونه با سیر کردن خودش و کار کردن زیاد بتونه از بین ببرتش. بکهیون و آدم‌هایی مثل اون, فقیر زاده شده بودن و این فقر تا آخرین لحظه از زندگی همراهشون بود. مهم نبود که در بهترین لباس‌ها ظاهر بشن و یا در بهترین رستوران‌ها غذا بخورن؛ چرا که همیشه در خفا احساس میکردن که نه به اون لباس‌ها تعلق دارن و نه اون غذاها میتونه سیرشون کنه.

این آدم‌ها در ثروتی که متعلق به خودشون بود هم فقیر میموندن چون باور داشتن که متعلق به اون طبقه نیستن. نمیتونستن کودکی و سالهای از دست رفته جوانیشون رو از یاد ببرن و از سرمایه‌‌ی فعلیشون لذت ببرن. پس برای فراموش کردن این عدم تعلق خاطر, شروع میکردن به حروم کردن خودشون برای بیشتر داشتن و بیشتر به دست آوردن. شروع میکردن به خراب کردن خودشون و آدم‌های اطرافشون برای بیشتر بالا رفتن.

بکهیون خسته بود که هر چه تلاش میکرد تا این احساس تعلق نداشتن رو از بین ببره, موفق نمیشد.
زندگی براش بوی پوچی میداد. بوی نیست شدن و نبودن.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 06, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Elegy for the Fallen StarsWhere stories live. Discover now