5- و خاری که در گلوست.

893 280 309
                                    


با احتیاط کفشش رو به روی زمین خاکی گذاشت و درحالیکه با چشم های تنگ شده اطرافش رو نگاه میکرد, به سمت خانه ای که بیشتر شبیه مخروبه بود به راه افتاد.

با هر قدمی که برمیداشت, حالتی از تهوع و انزجار وادارش میکرد تا آب دهانش رو به زحمت پایین بده و عمیق تر نفس بکشه. از این خونه و از این خرابه, نفرت داشت.

با رسیدنش به یک قدمی در فلزی و آبی رنگی که از زنگ های نقش بسته به روش, مشخص بود که سالهای زیادی رو عمر کرده؛ دستمالی رو از داخل جیبش در آورد و با پایین دادن دستگیره, در خانه کوچک پنجاه متری رو باز کرد.

کیسه هایی که با خودش آورده بود رو جلو در گذاشت و داخل شد.

از بویی که شبیه بوی یک لاشه مرده بود, حالت تهوع گرفت و عوق زد.

-«بک... بکهیون»

زنی با قامت خمیده و درحالیکه از شدت نشئگی تلو تلو میخورد, به سمت مرد قدم برداشت.

-«اینجا... چیکار میکنی؟ با... باید بهم میگفتی تا..»

مرد قدمی به عقب برداشت و درحالیکه اثری از پوزخند همیشگی به روی صورتش نبود, جواب داد:

-«خبر میدادم تا گند کاریاتو پاک کنی قبل از اومدنم؟»

این زن معتاد و فرسوده دیگه هیچ شباهتی به مادرش نداشت. مادری که شب های زیادی رو بخاطر درد مفصل زانوهاش از شدت کار زیاد, نمیخوابید و باعث میشد تا بکهیون تا خود صبح با دیدن درد کشیدن مادرش, زیر پتو گریه کنه و از خدا بخواد که کمکشون کنه.

زن میانسال حرفی نزد. سکوت کرد و این سکوت باعث جری شدن پسرش شد. دستش رو مشت کرد و قدمی به سمت داخل برداشت.

-«به سومین چی گفته بودی؟»

زن دست پاچه شد, شال دور شونه هاش رو محکم گرفت و لب زد:

-«من نمیدونستم که زنته..»

مرد اینبار غرید و فریاد زد:

-«فقط بهم بگو چی گفتی بهش»

مادر برای لحظه ای ایستاد, پسر خشمگینش رو نگریست و درحالیکه لبهاش میلرزید, گفت:

-«گفتم که مادرتم»

قطره اشکی به روی گونه زن پرید و لب زد:

-«معذرت میخوام که گفتم مادرتم»

دست های زن لرزیدن و نگاه بکهیون به روی زخمتی دست هاش خیره موند. دست هایی که برای سالهای طولانی کار کرده بودن تا بکهیون بتونه غذا داشته باشه.

نگاهش رو از دست ها به سمت چهره مادرش آورد و لب زد:

-«چرا داری عذابم میدی؟»

پسر دستش رو مشت کرد و زمزمه کرد:

-«چرا از اون کمپ ترک اعتیاد لعنت شده فرار کردی؟»

Elegy for the Fallen StarsWhere stories live. Discover now