1- خط ممتدِ یک سکوتِ خاکستری.

1.9K 373 347
                                    

-«کالیگولا! تو هم, تو هم مقصری! پس بیشتر و کمتر چه فرقی می‌کند؟ اما در این دنیای بی‌داور، که هیچ‌کس در آن بیگناه نیست، که جرئت دارد که مرا محکوم کند؟»

آشفته و ژولیده به سمت آینه رفت و به دور خودش چرخید. گاهی با تن صدای بالاتر و گاهی پایین‌تر حرف میزد. مرد دیگری درحالی که داد میکشید وارد شد و تنها چند ثانیه طول کشید تا چاقویی میانه‌ی صورت کالیگولا رو بشکافه. اما نفس‌بریده و منقطع خندید و برای آخرین بار فریاد زد: «هنوز زنده‌ام».

نور صحنه رفت، پرده افتاد و صدای کف و سوت زدن‌های حضارِ تماشاچی در گوشش پیچید. به تبعیت‌ از دیگران و پس از روشن شدن چراغ‌های کم‌جان آمفی‌تئاتر, از جا بلند شد و بی‌میل و به آرامی کف زد.

بازیگران به روی صحنه ایستاده و سر تعظیم برای تشویق‌های مردم, فرود آورده بودن.

به سبب نشستن در ردیف اول، به خوبی نگاه‌های سنگینی رو به روی خودش احساس میکرد اما بدون اینکه توجه کنه، چشم‌هاش رو به روی بازیگران دوخت و لبخندی تصنعی به روی صورت آورد.

-«دخترِ منه؛ دختر هنرمند من».

پیرمرد درحالیکه کف میزد، بلند خندید و با گفتن این جملات باعث شد تا بکهیون لبخند مصنوعش رو بیشتر کش بده و برای نشون دادن موافقت دروغینش، محکم‌تر کف بزنه؛ درحالیکه دندون‌هاش رو بهم میسابید و مدام به ساعت مچیش نگاه میکرد.

گوشیش داخل جیبش ویبره رفت و باعث شد تا به سمت پیرمرد خم بشه و لب بزنه:«پدر؛ من باید تماسی رو جواب بدم. از شرکته».

پیرمرد سری تکون داد و همین حرکت کافی بود تا بکهیون، سری به نشانه‌ی تعظیم پایین ببره و به سمت درب خروجی سالن بره.

قدم برمیداشت و در پس هم قدم، خیرگی نگاهی رو به روی خودش احساس میکرد؛ نگاهی که به خوبی میدونست، متعلق به چه کسیه.

با قدم‌های هماهنگ و آهسته‌ به انتهای کریدور رفت و گوشی رو از جیبش بیرون کشید.

درحالیکه گره کراواتش رو شل میکرد، زیر لب زمزمه کرد: «مرتیکه خرفت بخاطر یه نمایشِ بی سر و ته، کل امروزم رو تلف کرد».

زمانی که برای دومین بار گوشی روی ویبره رفت، آیکونِ روی اسکرین گوشی رو به سمتی کشید و بدون هیچ حرف اضافه‌ای لب زد: «چی شده؟»

دختر پشت خط, دستپاچه جواب داد: «آقای بیون، یه اتفاقی افتاده. باید بهتون اطلاع میدادم»

لحن نگران و ترسیده منشیش، به خوبی نشون میداد که قرار نیست تا خبرهای جالبی بشنوه. سکوت کرد و اجازه داد تا حرفش رو ادامه بده.

-«مربوط به شرکت مَکس مِی‌ئه...»

تعللش برای صحبت کردن باعث شد تا دوباره گره کراواتش رو شل‌تر از قبل بکنه و عصبی لب بزنه: «فقط شصت ثانیه فرصت داری تا حرف بزنی وگرنه برو حسابداری و تصفیه کن».

Elegy for the Fallen StarsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora