𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲

Start from the beginning
                                    

تهیونگ با انگشت اشاره به یکی از برده ها علامت داد و برده بلافاصله در حالی که تا کمر خم شده بود و ادای احترام میکرد جلو اومد...
بدون اینکه به صورت برده نگاهی بندازه زمزمه کرد : برامون شراب بیار...

برده باز تعظیم کرد و بدون اینکه به اربابش پشت کنه عقب عقب رفت و عز نیشخند زد...

* خوب تربیت شدن!

_ انتظار دیگه ای داشتی؟

مرد به نشونه نه سرش رو تکون داد و لوسیفر چیزی شبیه هممم زمزمه کرد و جام شراب رو از دست برده گرفت و جرعه ای نوشید...

* نمیدونستم به بچه ها علاقه داری...
عز با زیرکی گفت و لب هاشو به جام نزدیک کرد...

لوسیفر نفس عمیقی کشید و نگاه سردشو به مرد رو به روش دوخت...

_ چه فرقی میکنه؟
بیخیال پرسید و مرد پوذخند زد...

* اون یک روح معصوم داره...

_ من با خودم عهد کردم که هر تعداد روحی که بتونم مال خودم کنم...

* اما اونا ارواح گناهکار اند...

_ فکر کن سلیقه ام عوض شده!...

لوسیفر بی حوصله به مرد جواب داد و مرد بیخیال شونه ای بالا انداخت...

* میدونی که برای من هیچ اهمیتی نداره اما کاری که کردی خطر بزرگی رو برامون رقم زده...

_ خب؟

بدون ذره ای کنجکاوی پرسید و مرد کمی توی جاش تکون خورد نگاهشو به جای نامعلومی دوخت...

* دیروز یک نامه خاکستری دریافت کردم...

لوسیفر نفسشو با حرص فوت کرد و منتظر شد مرد ادامه حرفشو بزنه...

* مجمع فرشتگان و شیاطین جلسه ای تشکیل دادن و دلیلشو خودت میدونی...

_ فکر میکنن میتونن ازم بگیرنش؟

- ما همه پشتتیم...

یونگی در حالی که دستشو پشت کمر جیمین حلقه کرده بود گفت...

* ما هم همینطور...

عز بدون تردید زمزمه کرد و لوسیفر لبخند رضایتمندی زد...

جیمین بعد از گذاشتن بوسه ای روی گونه یونگی ازش جدا شد و به سمت مهمونی که خیلی وقت بود ملاقتش نکرده بود رفت...

" نامجون خیلی وقته که ندیدمت پسر سیصد سالی میشه درسته؟

جیمین مشتاق زمزمه کرد اه از نهاد مرد بلند شد...

* عَز ، جیمین کی میخوای یاد بگیری؟

" خیلی قدیمی و تاریخ گذشته ای کیم نامجون! اون اسم عتیقتو بیخیال شو...

جیمین در حالی که مرد رو بغل میکرد گفت و نامجون بعد از زدن چند ضربه ملایم پشت کمر جیمین خواست ازش جدا شه که جیمین با شیطنت روی پاهاش نشست و یونگی قولنج گردنشو شکوند!

𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕Where stories live. Discover now