Part 25

143 35 13
                                    


Jin :
چهل و پنج روز از روزی که بهمدیگه اعتراف کردیم گذشته ...
چهل و پنج روز پر از اتفاقات جدید و عجیب !
عجیب که نه برای من خوشایند بود ، نه برای نامجون و نه برای کوکی !
ولی درکنار اینا ، اتفاقات شیرین دیگه ای هم می افتادن !
شاید این اتفاقات شیرین ، لحظه ای بوده باشن ، ولی همون یه لحظه هم کلی خوشحال شدیم !
چیزای زیادی اتفاق افتاده ، هم بد هم خوب !
مثلا اگه از خوباش بخوام بگم ...اممم

اینکه نامجون الان توی بهترین هتل منچستر، یعنی The Lowry  کار میکنه ! یه هتل خیلی باکلاس ! از اونایی که خیلی خوشگلن ! از اون پنج ستاره ها !
اما خب امیدوارم خرابکاری ای نکنه که اخراجش کنن !

چون واقعا کار خوبیه و حقوق خوبی هم میگیره ! تازه ! اون علاوه بر هتل ، توی سوپرمارکتی که جیهوپ توش حسابداره ، مشغول کار شده ! الان هر سه تاییمون راحت تر میتونیم از پس هزینه های دانشگاه و دبیرستان و خونه بر بیایم !

ولی قسمت بدش اینجاس که من نمیتونم زیاد نامجونو ببینم ، خب اون شیش روز هفته رو همش سر کاره و من واقعا دل تنگش میشم !

دیگه کتاب خونه و کتاب خوندن ، حتی محکم بغل کردن کوکی هم دردی واسم دوا نمیکنه ! تنها چیزی که این روزا میخوام اینکه بتونم فقط یکم بیشتر تو بغل نامجون بمونم و یذره بیشتر صداشو وقتی که صدام میزنه «یاسِ من »
بشنوم ! ولی خب اون سرش شلوغه و وقت زیادی برای گذروندن با من نداره !

میدونم خب واقعا برای اونم سخته ! اونم واقعا خسته میشه ! وقتی میاد خونه میتونم دلتنگی رو تو تک تک حرفا و کاراش حس کنم !...

.
.
.
ساعت نزدیکای یک شب بود و من روی دونفرمون دراز کشیده بودم و هنوز فکر میکردم . کاش نامجون الان اینجا بود و میتونستم توی آغوش گرمش که همیشه بهم حس امنیت و عشق رو میداد ، بخوابم !
اما افسوس که نمیشه !
این تخت برای شبای تنهایی من زیادی سرد و بزرگه !
حتی کوکی هم دیگه نمیزاره بغلش کنم ! و من مجبورم که شب ها رو تنهایی و بدون هیچ آغوشی ، صبح کنم !
راه دیگه ای نیست ! باید تحمل کنم !

بالاخره بعد کلی فکر و خیال و حرف زدن با خودم ، پلکام روی هم افتادن و به خواب رفتم ...
.
.
.
صبح با احساس سنگینی زیادی روی خودم از خواب بیدار شدم ، به سختی پلکامو از رو هم برداشتم . چند دیقه طول کشید تا ویندوزم قشنگ بیاد بالا ، یکم سرمو کج کردم و لحظه ای بعد میخواستم از خوشحالی بال دربیارم !
نامجون بلاخره اومده بود خونه و الان تو بغل من خواب بود !
چقدر دلم براش تنگ شده بود !
یذره سرمو نزدیک سرش بردم تا موهاشو بو بکشم .
اما ایندفعه بجای بوی چای سبز ، بوی آهن و خاک میومد !
دستمو توی موهاش فرو بردم و انگشتامو بین موهاش به حرکت درآوردم ، همیشه حس خوبی بهم میداد !  وقتی به قسمت جلوی موهاش رسیدم ، بعد چند دیقه احساس کردم دستم خیس شده ، با تعجب سریع دستمو بالا آوردم و ...

A Moment To RememberNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ