بالاخره به در بزرگ و  طلایی کتابخونه رسیدیم ... اروم حلش دادم تا باز بشه
از لای در داخلشو نگا کردم
_ا/ت.... چیکار میکنی؟
نینا با لحنی که انکار حوصلش سر رفته اینو گفت .....
اون موقع  تازه رفته بود مدرسه و کلاس اول و همش پزشو یه من میداد که انگار  چقد شاخه ...
همشم میگفت من بزرگم  ....من فلانم....من بهمانم....
_دید میزنم...
+خب خانم فوضول که دید میزنی......چرا دید میزنی؟
-میخوام ببینم بابا چیکار میکنه
+که چی بشه..........
_وااای نیناااااا.....چقد سوال میپرسی
پوفی کشیدو چمشاشو تو حدقه چرخوند
+خانم دید زن حالا چی میبینی
_بابا داره با عمو نامجون  حرف میزنه
+خب این الان  چه چیز جالب و جدیدیه که تو داری دید میزنی
جالبه چون باید بدونم موقعیت چیه که بدونم  کی برم داخل؟
_چیی؟ ....وای ا/ت منو تا اینجا اوردی که بریم اونجا  پیش اونا
چن ثانیه سکوت کردم  که نینا دوباره گفت:
وااای ا/ت من درس دارم باید ب.....
حرفش با کشبده شدنش توسط دست من و وارد شدنمون به داخل کتابخونه نصفه موند
بابا و عمو نامجون گفت و گوشونو با ورود منو نیناد  قطع کردندو به  طرف ما برگشتن
بابا دستاشو به طرف ما باز کردو مارو به جمعشون دعوت کرد
به طرفشون که رو مبل های راحتی  وسط کتابخونه  نشسته بودن رفتیم من رو پای  بابا نشستم و نینا همونطور که جو بزرگیش گرفته بود  بقل ما نشست
الان سه تامون جلو عمو نامجون بودیم
اونا به بحثشون برگشتن ....
داشت درباره  یه چیزای سیاسی حرف میزدن  که من اونموقع چیزی حالیم نمیشد
البته الانم دسته کمی از اون موقع ندارم
نمیدونم عمو نامجون   چی گفت چون حواسم  به  عکسای کتابایی بود که روی میز وسط پخش بودن، بود  ...و بابا شروع کرد به قهقهه زدن کرد
با سمتش برگشتم و منتظر موندم تا خنده هاش تموم شد
+ بابا یجیزی بگم؟
_بگو عزیزم
+میدونی صدای خنده هات شبیه چیه؟
_اممم نه ....شبیه چیه؟
+شبیه صدایه که وقتی خانوم سویانگ با اون چیزه پنجره اتاقمو پاک میکنه  هستش
اینبار  بابا با تعجب بهم نگاه میکرد و عمو نامحون میخندید بعد رو به من کرد و گفت:
منظورت شیشه پاک کنه؟
+اره همون...
اینبار جفتشون و حتی نینا هم میخندید....... کم کم منم خندم شروع شد

پایان فلش بک

چقد اون دوران خوب بود وهمه میخندیم .... کاش به اون زمان برگردیم  ....کاشکی مامان هم بود
بالاخره خنده هاش قطع شد رو بهش  گفتم:یادته  بچه بودم بهت گفتم  خنده هات صدای شیشه پاک کن میده.....
دوباره شروع به خندیدن کرد اما این بار با ملایمت تر  و بین خنده هاش گفت :مگه میشه یادم بره
و بعد چن لحظه باهم خندیدیم
موهامو نوازش کرد.... به خالت قبلی برگشتمو گفتم: بابا نگران نباش...فقط مثل همیشه قوی و محکم باش.. مطمعن باش باهم میتونیم از پسش بر بیام ....اونا هیچ کاری نمیتونن   بکنن
بهش لبخند زدمو دستشو نوازش کردم و اونم متقابلا دستمو فشار داد...سرمو بوسید :ممنون که کنارمی دخترم .... تو همیشه بهم امید میدی....اگع شماعرو نداشتم چیکار میکردم
لبخند زدمو بلند شدم ...گفتم :یکم استراحت  کن ...از صبح زود بیدار شدی و اعصابتو اینطوری خورد کردن
وبعدش از تالار بیرون رفتم... ناهارو به خانم سویانگ گفتم بیاره تو اتاقم ،بعد ناهار یکم کتاب خوندم  و تو دفتر جادوییم حرفامو نوشتم....از اون دفتر هیچ کس خبر نداره ....ولی اگه کسی خبر داشته باشه دیگه هیچی از افکارم پنهون نمی موند و گام شیش قولو میزایید(خودمم از این دفترا دارم😁)
برای شام خانم سویانگ گفت که پدرم گفته که همه بیاین  سالن غذاخوری.... شام غذایمورد علاقه مودم بود.....مرغ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده..
رفتم سر میز نشستم  و منتظر موندم تا همه بیان و جمع شیم
بابا ،نینا،جیمین،جی هوپ... همه اومدن نشستن ...شروع کردیم به غذا خوردن ...سکوت
بود که بابا  صداشو صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد: دخترا ...من فردا دارم میرم
جیمین و جیهوپ با خونسردی  به حرف های بابا گوش میکردن
نینا گفت :خب... باشه بابا ولی کجا داری میری ....
بابا یکم از نوشابش خورد و بعد به جلو ش خیره شد... بعد چن ثانیه سکوت گفت:
سرزمین خون اشام ها..

==========================================================
های گایز
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد 😁
اگه غلط املایی داشت به بزرگی خودتون ببخشین دیگه😅
ووت و کامنت یادتون نره گوگولیا😁
لاب یو زیاد ...💜
بوص...😘

                                                                   
 




𝖆𝖓𝖌𝖊𝖑 𝖔𝖋 𝖇𝖑𝖔𝖔𝖉 1Where stories live. Discover now