بازدمش رو بیرون فرستاد. هنوز هوا اونقدری سرد نشده بود که بخاری به وجود بیاد، اما با این حال بکهیون احساس ضعف میکرد.
قبل از اینکه مهمان ناخوانده ش از خواب سبکش بیدار بشه، با عجله از خونه بیرون زده بود و حالا فقط بی هدف داشت قدم میزد. هنوز هم از شب گذشته سرش سنگین بود و گام هاش رو نامنظم برمیداشت.
" اگر یه چتر باز باشی، اون لحظه ای که مابین زمین و آسمون چترت باز نمیشه، به چی فکر میکنی هیونگ؟! "
چانیول دیشب در حالی این سوال رو ازش پرسیده بود که چشمهاش خمار بود و سرش داغ و جوری به بکهیون نگاه میکرد که انگار سعی داشت تمام ناگفته های پسر بزرگتر رو از عمق چشمهاش حدس بزنه.
-به مرگ.
بکهیون خیلی ساده جواب داد و تلاش کرد قوطی آبجو رو از دستهای چانیول بیرون بکشه.
-کافیه لویی؛ میتونی امشب رو همینجا بخوابی.
بکهیون با اخم و تحکم گفت و بطری نیمه پر رو خودش به تنهایی سر کشید. از طعم تلخش معده ش به سوزش افتاد و همون لحظه احساس پشیمونی کرد. از وقتهایی که سال پایینی بی ملاحظه ش بساط نوشیدن توی خونه ش راه مینداخت و شب رو اونجا میگذروند، بیزار بود. اما نمیتونست در برابر خواسته های این پسر بچه ی لوسِ احساساتی مقاومتی کنه. اون چشمهای درشت و معصومی داشت و هر وقت مینوشید، وارد بعد فسلفی و ابزوردی میشد که فکر بکهیون رو حسابی مشغول حرف هاش میکرد.
چانیول چند باری پلک زد. از این لحن گزنده ی سال بالایی مورد علاقه ش هیچ خوشش نمیومد، دلش میگرفت و قلبش چندین تپش رو جا می انداخت. آه کشید و بعد سرش رو روی میز گذاشت. -پس قول بده هیچوقت چتر بازی نکنی هیونگ.
بکهیون بهش نگاه کرد. نگاهی که طولانی بود و خالیِ خالی. درست مثل مجسمه ی عیسی مسیحِ روی دیوار کلیسا که به چشمهای غمگین بکهیونِ ۱۰ ساله نگاه میکرد . کوتاه خندید. دستش رو جلو برد و موهای تیره ی چانیول رو نوازش کرد. نرم بودند و حس خوبی بهش میدادند. به یاد نمیاورد که تا به حال این کار رو امتحان کرده بود یا نه. اما حالا دوست داشت از این به بعد بیشتر تجربه ش کنه.
به مبل تکیه زد و بعد به کف دستهاش خیره شد. انگار که تار موهای چانیول روی پوستش خط انداخته باشند، هنوز هم به خوبی احساسشون میکرد.-و شاید هم به تو چانیول. به تو فکر میکنم و به مرگ. که چندان باهم تفاوتی ندارید.
~~~~
بکهیون سرش رو پایین انداخت. سنگفرش ها رو دونه دونه شمرد تا به کافه ی کوچیک مورد علاقه ش برسه.
.
.
.
.
سهون دستش رو گذاشته بود روی شانه ی پسر جوان و بهش لبخند میزد. وقتی میخندید چشمهاش هلالی شکل میشدند و اون رو مثل یک فرشته ی سقوط کرده از بهشت، بی گناه و معصوم جلوه میدادند.
YOU ARE READING
Fogbow
Fanfiction« اگر یک روز فرصتش رو پیدا کنم، بهت میگم که چقدر دوست داشتنی هستی.. بهت میگم که اهمیتی نداره چقدر تلاش کنی، همیشه یک نفر هست که هیچوقت فراموشش نمیکنی.. از پرنده ی آبی برات میگم و از رنگین کمان سفیدی که تمام قلبم رو مال خودش کرده... اما برای فعلا، بی...