Blue bird

930 316 138
                                    

‫بازدمش رو بیرون فرستاد. هنوز هوا اونقدری سرد نشده بود که بخاری به وجود بیاد، اما با این حال بکهیون احساس ضعف میکرد. ‬

‫قبل از اینکه مهمان ناخوانده ش از خواب سبکش بیدار بشه، با عجله از خونه بیرون زده بود و حالا فقط بی هدف داشت قدم میزد. هنوز هم از شب گذشته سرش سنگین بود و گام هاش رو نامنظم برمیداشت.‬

‫" اگر یه چتر باز باشی، اون لحظه ای که مابین زمین و آسمون چترت باز نمیشه، به چی فکر میکنی هیونگ؟! "‬

‫چانیول دیشب در حالی این سوال رو ازش پرسیده بود که چشمهاش خمار بود و سرش داغ و جوری به بکهیون نگاه میکرد که انگار سعی داشت تمام ناگفته های پسر بزرگتر رو از عمق چشمهاش حدس بزنه.‬

‫-به مرگ.‬

‫بکهیون خیلی ساده جواب داد و تلاش کرد قوطی آبجو رو از دستهای چانیول بیرون بکشه.

‫-کافیه لویی؛ میتونی امشب رو همینجا بخوابی. ‬

بکهیون با اخم و تحکم گفت و بطری نیمه پر رو خودش به تنهایی سر کشید. از طعم تلخش معده ش به سوزش افتاد و همون لحظه احساس پشیمونی کرد. از وقتهایی که سال پایینی بی ملاحظه ش بساط نوشیدن توی خونه ش راه مینداخت و شب رو اونجا میگذروند، بیزار بود. اما نمیتونست در برابر خواسته های این پسر بچه ی لوسِ احساساتی مقاومتی کنه. اون چشمهای درشت و معصومی داشت و هر وقت مینوشید، وارد بعد فسلفی و ابزوردی میشد که فکر بکهیون رو حسابی مشغول حرف هاش میکرد.‬

چانیول چند باری پلک زد. از این لحن گزنده ی سال بالایی مورد علاقه ش هیچ خوشش نمیومد، دلش میگرفت و قلبش چندین تپش رو جا می انداخت. آه کشید و بعد سرش رو روی میز گذاشت. ‬

‫-پس قول بده هیچوقت چتر بازی نکنی هیونگ. ‬

‫بکهیون بهش نگاه کرد. نگاهی که طولانی بود و خالیِ خالی. درست مثل مجسمه ی عیسی مسیحِ روی دیوار کلیسا که به چشمهای غمگین بکهیونِ ۱۰ ساله نگاه میکرد . کوتاه خندید. دستش رو جلو برد و موهای تیره ی چانیول رو نوازش کرد. نرم بودند و حس خوبی بهش میدادند. به یاد نمیاورد که تا به حال این کار رو امتحان کرده بود یا نه. اما حالا دوست داشت از این به بعد بیشتر تجربه ش کنه.‬

به مبل تکیه زد و بعد به کف دستهاش خیره شد. انگار که تار موهای چانیول روی پوستش خط انداخته باشند، هنوز هم به خوبی احساسشون میکرد.‬

‫-و شاید هم به تو چانیول. به تو فکر میکنم و به مرگ. که چندان باهم تفاوتی ندارید.‬

‫~~~~‬

‫بکهیون سرش رو پایین انداخت. سنگفرش ها رو دونه دونه شمرد تا به کافه ی کوچیک مورد علاقه ش برسه.‬
.
.
.
.
‫ ‬سهون دستش رو گذاشته بود روی شانه ی پسر جوان و بهش لبخند میزد. وقتی میخندید چشمهاش هلالی شکل میشدند و اون رو مثل یک فرشته ی سقوط کرده از بهشت، بی گناه و معصوم جلوه میدادند.‬

FogbowWhere stories live. Discover now