🔹𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃🔹

634 162 81
                                    

___________________________


سهون شوکه از حرفی که باز هم به خاطر زودتر صادر شدن فرمانهای قلبش نسبت به فرمانهای مغزش به زبون آورده بود، با گونه هایی که کمی رنگ گرفته بود، با مِنُ و مِن تلاش کرد یکم اوضاع رو به دست بگیره:

_ خب... خب خودت اصرار داشتی.. اصرار داشتی بهت تقلب برسونم. من..‌ من بهتر از این بلد نبودم..‌ یعنی... یعنی نه اینکه این تقلب باشه... این... این...

نمی دونست چطوری باید جملاتش رو کامل کنه برای همین درحالی که لبش رو می‌گزید، نگاهش رو به هر جایی غیر از چشمهای کای داد.

" بوسیدن؟ "

اون لبهای وسوسه انگیز که از ابتدا در حال دلبری بودن، قطعا بوسیدنی ترین موهبت روی زمین بود.
توی دلش اعتراف کرد که با تمام وجود مشتاق چشیدن طعم اون لبهاست ولی...!
ولی مغز سرزنشگرش این حق رو از کای دریغ می کرد چون هنوز اون رو لایق رسیدن به اون لبها نمی دونست.
افکارش روی زبونش جاری شد:

+ انقدر پاکی که می ترسم وجود آلوده‌م.. تو رو هم آلوده کنه... انقدر خوبی که می ترسم بدی های وجودم به تو هم سرایت کنه... کاش می تونستم به پاکی تو باشم تا باهات برابر بشم... اونوقت لایقت می شدم...!

حالا که کای اجتناب می کرد، یه دلخوری واضح توی دل سهون شکل گرفته بود، دستهاش رو زیر بغلش زد و با اخم به سمت دیگه ای خیره شد و غُر غُر کرد:

_ پس.. پس همه ش حرف بود که عاشقمی!

انگار اون بچه قصد دیوونه کردنش رو داشت..
حتی با لجبازی داشت کارش رو جلو می برد!

+ می خوام که ببوسمت... ولی جور...

سهون نذاشت حرف کای کامل بشه:

_ دیگه نمی خوام ببوسیم!

اون فرشته ی دوست داشتنی داشت به طرز کُشنده ای دلبری می کرد..

_ اگه می خواستی ببوسیم باید همون اول این کارو می کردی.. نه بعد از کلی فکر کردن...!
درکل نظرم عوض شد!

بالاخره صورتش رو به طرف کای چرخوند و خواست با اخم به حرفهاش ادامه بده که نگاهش روی لبهای برجسته ی کای نشست و نه تنها اخمش از بین رفت بلکه زبونش بی اجازه حرفی که قصد گفتنش رو داشت، به چیز دیگه ای تغییر داد:

_ حالا.. حالا چون... چون...
چرا لبهات انقدر شیرین به نظر می رسن؟

جمله ی آخر رو جوری آروم زمزمه کرد که انگار داره با خودش حرف می زنه.
زمزمه ش به گوش کای رسید و ریز خندید و پرسید:

+ می تونم ببوسمت؟

با سوالش نگاه سهون از اون لبها جدا شد و به چشمهای کای رسید؛ چشمهای جذابی که یه روزی اون رو به بند کشید و به این مکان رسوند، دوباره اون رو به بند کشید و به این لحظه رسوند و حالا بازهم داشت به بند می کشید و معلوم نبود این بار قراره سهون رو به کجا برسونه!

🔗  ℂ𝔸ℙ𝕋𝕀𝕍𝔼 🔗Kde žijí příběhy. Začni objevovat