🔹Chapter: 6🔹

576 158 48
                                    

____________________________

اشک نمی ریخت... داد نمی زد... فقط می دوید!

" برای فراموش کردن از  گذشته می دوید؟ "
مگه چیزی که 2 سال تمام آزارش داده بود، به این آسونی ها فراموش میشد؟
اگه فراموش کردن انقدر آسون بود، چرا توی این دو سال نفرین شده نتونست موفق به انجامش بشه؟
فرار راهی به سوی فراموشی بود؟

هرگز...!

سهون کسی بود که توی این دو سال دیوونه خطابش کردن...
اون کسی بود که بهش منحرف و هرزه گفتن...
اون کسی بود که از اجتماع طرد شد...
اون کسی بود که تنهای تنها رها شد!
پشت سر گذاشتن گذشته و فراموش کردن زخمهای وارد شده به جسم و روحش با فرار مُیسر میشد؟

به هیچ وجه...!


برای فرار از حقیقت تلخِ تازه نمایان شده می دوید؟
حقیقتی که طعمی تلخ تر از کابوسهای شبانه ش داشت...!
حقیقتی که رنگ و بوی دوباره مُردن داشت!
مگه با فرار میشد تغییرش داد؟!

به هیچ وجه...!


تموم اون مسافتی که با علاقه، برای دیدن پرستار عزیزش طی کرده و تک تک درختهاش رو به شوقِ دیدن اون از نظر گذرونده بود، این بار خالی از هر حسی در عرض کمتر از یک دقیقه پشت سر گذاشت و به در خروج نزدیک شد.

ولی ناگهان متوقف شد!
هیچ راه فراری نداشت اون اینجا بود چون خودش خواسته بود.. چون نمی خواست پدرش رو هر روز صبح بی خواب ببینه..

اون اینجا بود چون دوست نداشت هر روز هرزه خطاب بشه... اینجا بود چون نمی خواست هر روز درد خواسته نشدن رو حس کنه!

تموم احساساتی که در طول مسیر دویده شده، از خودش می روند، اینبار یکجا و توی یک لحظه روی سرش آوار شد.

بی هدفی.. بی مقصدی.. بی پناهی.. بی انگیزگی.. تنهایی و آوارگی!


دیگه توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت... دنیا داشت دور سرش می چرخید و بیچاره بودنش رو با بلندترین صدای ممکن توی گوشهاش جیــــغ می کشید:

" تو دیوونه ای، آخه مگه میشه عاشق یه پسر مثل خودت بشی؟ "

" نمی خوای اون خوشتیپی که دلتو برده بهمون معرفی کنی؟ نکنه می ترسی ازت بدزدیمش؟ "

" مطمئنم اگه بدونه بی برو برگشت مسخره ت می کنه... اصلا اگه راست میگی نشونمون بده ببینیم
کیه "

" چرا وحشی بازی درمیاری هرزه؟! مگه این چیزی نبود که خود لعنتیت می خواستی؟ "

" خیلی سفیدی.. اگه از هرزه ها متنفر نبودم می تونستم سفید برفی صدات کنم! "

🔗  ℂ𝔸ℙ𝕋𝕀𝕍𝔼 🔗Where stories live. Discover now