💙part9💙

545 102 22
                                    

کنترلش برای یک لحظه از دستش خارج شد و وقتی دست قويش برای چندمين بار در این مدت روي گونه پسرک نشست فهمید بدتر از این نمیشه چون غرش های گرگش روی تک تک افکارش پنجه می کشید و صدای خشش سردردش و تشدید می کرد.
ولی فقط یک ثانیه اتفاق افتاد!
کسی که در چشم های بارانی جونگين می دید خودش نبود کسی که وحشت به دل جونگين القا می کرد وبراش غریبه بود.
نفس های منقطعش و چشم های به خون نشسته اش باعث میشد پسرک به خودش بلرزه
این بار جنگ درونيش با بلند شدن صدای افکارش طوفانی به پا کرده بود که مثل شیری باید در مقابل خشم گرگش می ایستاد.
چند ثانیه طول کشید تا کشمش های درونی اش آرام بگیره .
وتنها چیزی که بعد خفه کردن ناله های از سر نیاز گرگش برای عشق جونگين بود خط قرمز های لایت شده با عنوان"من نباید اهميت بدم"بود.
با ضربان نه چندان محکمی که به سینه پسر وارد کرد باعث شد روی زمین سقوط کنه و صدای از سر دردش به گوشش برسه.
مثل کسی شده بود که میخواست توی صندوق قدیمی داخل پستو گرگشو زندانی کنه ولی هنوز هم زوزه از سر خشمش به گوش وجهه انسانيش می رسوند و گله مند از جلد انسانی که نميگذاشت به جفتش برسه جفتک می انداخت.
چشم های معصوم زیر پاش هر لحظه گرگشو وحشی تر می کرد .
با لگدی که به پهلوی جونگين زد خودش و از بند جنگ درونيش بیرون کشید وبه گرگش فهموند کسی که تصمیم می گیره خودشه !
قدم های بلندش ناخودآگاه اورا به سمت مأمن هميشگيش پشت بوم کشید و طولی نکشید که با صدای بلند کوبيدن در جونگين و با درد هاش تنها گذاشت.
فقط چند دقیقه طول کشید تا خودش و مقابل ساختمان های سر به فلک کشیده سئول پیدا کنه.
قدم های محکمش روی پشت بام آشنا کشیده می شد وسهون دوباره گیر کرده وسط لجنزار افکارش!
مثل دادگاهی شده بود که هریک از فکر های تو سرش به شکل خدایی دراومدن وباز خواستنش می کنند نه بخاطر این که اشتباه کرده
بلکه نباید ميگذاشت کیم جونگين افسار گرگشو به دست بگیره .
کلافه دستی به صورتش کشید وسيگارش وروشن کرد .
لبه پشت بام رسیده بود و نگاهش زوم چند متر پایین تر از خودش بود.
صورتش ميون انبوهی از دودهای سيگار گم شده بود که با متوجه شدن قدم های کسی چرخيد وبه پسر ریز نقشی که دوباره نقاب بی تفاوتی زده بود چشم دوخت.
اگه جفتش بود می تونست بوش و حس کنه اگه..
سر نداهای درونيش فریاد کشید و همه افکارش و از دم تيغ گذروند.
نباید میگذاشت رشد کنند و با پیچیدن دور مغزش خفه اش کنند.
:از دستم عصبانی مگه نه?
پرت شده بود به زمان های گذشته درست وقتی که کار بدی می کرد و هيونگش از دستش عصبانی می شد.
آرنج هاش و روی لبه گذاشت و مثل سهون به روبروش چشم دوخت .
:وقتی بچه بودی مسیر مدرسه تا خونه رو گم می کردی منم هی دنبالت می اومدم که پیدات کنم وقتی پیدات می کردم اول کلی سرت داد می زدم چون ترس از دست دادن دونسنگم به جونم می افتاد وفکر این که دیگه نیستی تا باشی تا با زبون شیرینت باهام حرف بزنی ديونم می کرد ولی بعدش می بوسيدمت تا از دلت در بيارم يادته?
سر تکون دادمعلومه که يادش بود وقتی عین بچه ها بهش می چسبيد و مثل قهرمانا نميزاشت از چیزی بترسه .
بکهيون کمی مکث کرد وادامه داد
:الانم گم شدی. تو خیالاتت گم شدی! ولی اینبار هيونگي در کار نیست هون! من عشقتم
و اگه اشتباه کنی تنبیه میشی!
نگاه هاشو در هم تلاقی پیدا کرد
:از منٍ خسته دیگه چیزی نمونده هون لطفا توام من و نشکن.
چشم های غمگينش سهون و جادو می کردند چشم هایی که کاری می کرد سهون مشت های قويشو به دهان گرگش بکوبه و خودش و از هجوم رگه های رنگی که از دنیای جونگين به دنياش راه باز کرده بودند نجات بده.
جنگل خشکیده دنياش با بکهيون و به دنیای شیرین و رنگی با جونگين ترجیح می داد.
ولی می ترسید!
می ترسید از روزی که جونگين به دنياش بذر زندگی بپاشه و با چشم های معصومش به جنگل مرده دنياش بباره.
می ترسید مقابل جنگ بین گرگش و عقلی که ازش دم می زد کم بياره و بازی رو بی آن که بفهمه به پسر کوچولوی معصومی که بوش و هرچند کم حس می کرد ببازه.
:چرا باورم نداری بک ?
داری همه چیزو سخت می کنی .
_فلش بک
پسرک گریان از سرمای عشقش به خود لرزيد وبیش تر از قبل اشک های گرمش گونه های نرمشو به آتش کشیدند.
:یعنی می..خوای ت..نهام بذا.ري?
مظلومانه ترین جمله پرسیده شد و پسر بزرگ تر ناراحت از صحنه روبروش چشم هاش وبرای ثانیه ای بست.
:داری همه چیز وسخت می کنی بک .
:سخت?
این که من جفت حقيقيت نیستم به خوديه خود سخت هست پس لطفا با تنها گذاشتنم سخت ترش نکن چان.
پسر کوچک تر ناگهان فریاد کشید وبه زانو افتاد
اگه التماس تنها راه نجاتش بود پس زانو می زد وازش میخواست نره.
:خواهش می کنم چان
دست های کوچکشو دور پاهای چانيول گره کرد ومحکم چسبید
مثل ديوانه ها سرش و تکون می داد و زیر لب چیزی و زمزمه می کرد که چانيول از میان هق هق هاش به سختی میتونست"نه نمی زارم بري"رو میشنيد.
برای اين پسر ناراحت بود ولی چرا نمی فهمید تصمیم خودش و گرفته و قراره بقیه زندگيشو با جفت واقعيش باشه .
قطره اشکی با پاک شدن غبارغم که روی خاطراتش تلمبار شده بود روی گونه اش چکيد.
گذشته اش مثل هیولایی شده بود که هرچه به جلو پیش می رفت رشد می يافت وسايه نحسش زندگی و برای بکهيون حرام می کرد.

Blue LoveWhere stories live. Discover now