💙part8💙

526 108 15
                                    

دستمال کاغذی گلوله شده روی توی سوراخ بینی اش فرو کرد وبا فینی که کشید باعث شد صورت تمين توهم بره.
چون اين دقیقا نيم ساعت کوفتی بود که رفيقش روی صندلی پشتی محوطه دانشگاه نشسته بود وبا ریختن اشک که اهمیتی به سایر افرادی که از کنارشون می گذشتند نمی داد حرف تمينم که می گفت گریه نکنه به چپش می گرفت .
صبح با پیامی که از طرفش دريافت کرده بود با آخرین سرعتی که از خودش خبر داشت خودش و به دانشگاه رسیده بود البته هرچند جونگين لابلای گریه هاش گوشزد کرده بود که40دقيقه دیر کرده !!
خودشو به جونگين نزدیک تر کرد و دوباره حرفش و تکرار کرد.
:بسه دیگه آبرومونو بردی.
خنده معذبي به روی چهره های متعجب دانشجوها پاشید وبا فشردن دست جونگين سعی کرد از بلند شدن صدای عر زدن هاش جلو گیری کنه.
رفيق همیشه احساساتی اش امروز هم بد شانسی آورده بود و مطمئن بود برای یک ماه بخاطرش آه وناله می کنه .
:آخه (هق)نمی دو..نی که هي..يونگ کلی مسخر..رم کرد.
به زور جملاتشو ادا کرد وپشت بندش صدای بلند گریه اش بلند شد.
تمين با محکم گرفتن دهنش مانع از آبرو ریزی بیش تر شد هرچند می دونست با وجود کار های جونگين آبرویی نمونده که بريزه.
با یاد آوری پيام جونگين چشم هاش برقی زد همینه!حرف زدن راجب چیز هایی که جونگين و خوش حال می کنه.
با توجه به محتوای پیام سر صبحيش فهمیده بود جونگين خرذوقه والبته تاسف هم خورده بود که رفيقش توهمی شده وامکان نداره اوه سهون همچين کاری باهاش کرده باشه.
:صبح يچيز گفتی جونگ ..
با درخشیدن چشم های جونگين حرفش و ادامه نداد واجازه داد خودش مثل همیشه با آب وتاب توضیح بده.
در واقع جونگين کل قضیه اتفاق افتاده رو در یک متن نسبتا طولانی بهش گفته بود البته با کلی استيکري که از تو چشمشون قلب می ريخت بیرون .
ولی الان تنها چیزی که مهم بود خوشحالی جونگين بود طوری که با یاد آوری اتفاق دیشب به کل دلیل گریه وخودش و فراموش کرده بود وبدون این که نفس بگیره تند تند براش توضیح می داد.
لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفت امید وار بود همه این ها جزئی از رویاهای رنگارنگ هر شبش نباشه واز ته دل آرزو می کرد اوه سهون لعنتی آدم شده باشه چون هنوز هم عدم وجود مارک اوه سهون روی گردن رفيقش خودنمایی می کرد ومی دونست دلیل بیش تر این گریه ها فقط بخاطر تحقیرهای بقیه نیست چون از وقتی با جونگين دوست بود شاهد این قلدري ها بود دونسنگ عزيزش حساس بود و مطمئن بود زیر فشاره.
وقتی جونگين همه چیز وبرای بار دوم تعريف کرد دست به موهاش برد وبا شلخته کردنشون خوشاحاليشو نشان داد:واوو پس جونگين کوچولوی ما موفق شده .
جونگين خنده شیرینی کرد:یعنی واقعا دوسم داره هيونگ?
تمين با سوالی که ازش شد لبخندش ماسید حتی خودش هم به دنبال این جواب بود ولی مطمئن بود یک روزی اوه سهون ديوانه عاشق رفیق کيوتش میشه چون جفت هم بودند وهرچقدر می خواست از این واقعیت فرار کنه باز هم به بن بست می رسید فقط امیدوار بود برای عاشقی دیر نکنه.
:معلومه!من مطمئنم دوست داره از طرفی من شنیدم بکهيون هيونگ چندين سالشه که مدت زیادی هم هست تو رابطه ان باید يکم زمان بدی.
جونگين آه کشید ولباش و آویزان کرد:تنها کاری که انجام میدم همینه هيونگ..صبروصبر.
تمين انگار که چیزی يادش اومده باشه سریع پرسید:ببینم اوه سهون که اذيتت نمی کنه???
جونگين آب دهنش و برای بار چندم در اون روز قورت داد چرا پدرش وتمين سوالهایی می پرسیدند که جوابی براشون نداشت درواقع جواب درست!
تند تند دستاشو جلوش تکون داد:نه معلومه که نه.
تمين چشم هاشو ریز کرد:واقعا??
:آ ااره بابا.
جونگين خنده الکی سرداد وشروع به خاروندن پشت گردنش کرد دقیقا کاری که وقت دروغ گفتن انجام می داد و اینو تمين خوب ميدونست که يجاي کار می لنگه.
با صدای ذوق زده جونگين از افکارش خارج شد
:واااااي هيونگ منو بغل کرد.
جونگين ناگهانی گفت وذوق زده خودشو تکون داد.
:بعد موهاموناز کرد ...ببین هيونگ دست بزن بهشون
سرشو خم کرد تا تمين هيونگش به خوبی رد های نامرئی انگشت های آلفاش رو روی موهاش ببینه.
تمين بیش تر بهمشون ریخت :یعنی اینقدر خوشحالی جونگ??
این که دونسنگش بازم توهم زده قلبشو به درد می آورد در این مدت کم انقدراز رویاهای بودنش با سهون گفته بود که نميتونست باور کنه آلفاي بی رحمش بغلش کرده و حتی منتظر مونده تا بخوابه.
ناراحت بود که چنین چیز هایی براش آرزو شده بود و حتی توهم می زد.
پسری که خطاب شد سرشو تکون داد که چتری هاش توي چشم هاش ریخت .
:هيونگ خیلی قشنگ بود وقتی بغلم کرد انگار که بهم شات فوری تزريق کرده باشند آروم گرفتم بعد وای اينجاشم خیلی خيليييي قشنگ بود بم گفت همون جا کنارم می مونه تا خوابم ببره.
:هنوز با بیون بکهيون می خوابه?
پسر کوچک تر به يکباره تمام حس های خوبش پر کشید وبا سری افتاده جواب داد:آره
تمين پشیمان از سوالی که کرده بود شونه اشو فشرد وبا پاشیدن لبخندش به روی چهره امگاي ناراحت گفت:گفتم که زمان می بره فقط یکم صبر کن می تونی?
سرشو بالا پایین کرد مگه غیر این چاره ای هم داشت .
:ولی هيونگ پس بکهيون هيونگ چی?
تمين نگاه تيزشو بهش داد:تو نگران خودت باش در ضمن اون هيونگت نیست
نگاهشو روی اجزای صورت پسر کوچک تر لغزوند گوشه لبش ترکیده بود و قرمز بود با لحن تندش ادامه داد:چرا یاد نمی گیری از خودت دفاع کنی???
جونگين توی خودش مچاله شد :خوب اونا..اونا زیاد بودن نتونستم.
پسر بزرگ تر نفس حرصيشو بیرون فرستاد بیش تر از همه چی بخاطر زور گویی های بقیه علیه جونگين حرصش گرفته بود و همه اش بخاطر خود بی عرضه ترش بود که دير می رسید ودوستشو آش ولاش می يافت.
:به بابات نمی خوای بگی?
اینبار لحنش و مهربان کرد .
:نه (سرش و تند تند تکون داد)اون وقت فکر می کنه بی عرضه ام.
:نیستی??
درخشش دوباره اشک تو چشم های دونسنگش از گفته اش پشيمان می کرد.
:متاسفم منظورم این نبود..من فقط ميخوام بزرگ بشی جونگ.
:الانم بزرگم هيونگ.
با صدای ضعیفش گفت ولباشو دوباره به خاطر دل گيريش از هيونگش که بداخلاق شده بود آویزان کرد.
:حیف شد که دلم ميخواست برای دونسنگ کوچولوم پيتزا بخرم با کلی مخلفات ولی الان که میگی بزرگ شدی پس بی خيال خودت بخر.
نیم نگاهی به جونگين که با شنیدن پيتزا چشم هاش برقی زد کرد.
خوشحال بود که تونسته حالشو برای چند دقیقه هم که شده خوب کنه.
:نه من کوچولو ام.
دست تمين و محکم بین دستاش گرفت :بريم??هان??بريم پيتزا???
قول پیتزا بعد چند روز سختی میتونست بهترین خبر برای سلول های بيچاره اش باشه که غش کنان ازش خواهش می کردند اونقدر جمله"من کوچولوام"و تکرار کنه که شیطنت چشم های تمين بخوابه .
:يااا بچه این جوری ازم اويزون نشو باشه می خرم.
هر طور شده کوالاي غول پیکر و که مغزش عین بچه2ساله ها بود از خودش دور کرد وبا گفتن این که دنبالم بیا جونگين عین جوجه اردکي که به دنبال مادرش راه بيفته دنبالش رفت.
معذب سرجاش تکون خورد وبار دیگه به جونگيني که عین قحطی زده های سومالی غذا می خورد چشم دوخت
:چند ساله غذا نخوردی کیم جونگين??
جونگين با نيم نگاهی به صورت قرمز شده هيونگش که ميدونست بخاطر نگاه های خیره بقیه اس بی خیال نگاهش و گرفت وبا لپ های باد کرده اش مشغول چپيدن دوباره تيکه های پيتزا تو دهنش شد.
:هيونگ خیلی خوشمزس .
با این که سعی می کرد تيکه ها غذا به بیرون پرت نشه ولی چهره جمع شده تمين نشون می داد تو کارش موفق نبوده هرچند برای جونگين اهمیتی نداشت .
پس وقتی جوابی از هيونگش نگرفت شونه ای بالا انداخت به هرحال اون تشکر کرده بود والان می تونست با خیال راحت غذاش و بخوره البته دومین پيتزايي که برای دومین بار سفارش داده بود.
:لاغر شدی و زیر چشمات گود افتاده .
به محض شنیدن این حرف غذا توی گلوی جونگين پريد که برای خفه نشدنش تمين مجبور شد سریع لیوان آبی پر کنه وبريزه تو حلقش تا از دست نرفته.
چند بار پشتش کوبید تا غذا از گلوش پایین بره.
جونگين بار دیگه آب گلوش و قورت داد وچند بار روي سینه اش آروم زد.
:بخاطر تغییر مکانه واينا.
زیر نگاه های خيره تمين درحال آب شدن بود ولی اصلا دلش نمی خواست چیزی راجب کارش توی خونه بگه و مطمئنا تمين همه چيو ميزاشت کف دست باباش.
:چیزی و که قايم نمی کنی?
:معلومه که نه.
هرچند برای تمين قبول کردنش سخت بود ولی دلش نمی خواست دونسنگش بیش تر از این مغذب بشه برای همین باشه ای گفت و برشي از پیتزای جلوش برداشت.
جونگين با بیش ترین سرعتی که در خودش سراغ داشت قدم هاش و به سمت خونه اشون می کشوند لبخند کمرنگی بخاطر ميم مالکیتی که نسبت به خانه آلفاش داشت زد اون بعد سال ها تونسته بود پا به مکان اوه سهون و چی از این بهتر!
هنوز هم از یاد آوری اتفاق دیشب بدنش گر گرفت و گاهی از شدت ذوق پوست بدنش دون دون می شد.
بار دیگه نگاهی به ساعت مچيش انداخت وبا دیدن6/30 خودشو به فحش های دست سازش بست نه اين که تقصیر خودش باشه چون کلاسش تا الان طول کشیده بود ولی تنها کسی که زورش می رسید فقط خودش بود.
هوا کاملا تاریک شده بود و بخاطر همین بود که از زمستان متنفر بود چون خورشيد طلوع نکرده غروب می کرد.
با استرس سوار آسانسور شد وبا فشردن شماره طبقه به دیواره اش کمی تکیه داد تا نفسش جا بیاد.
با صدای آرام زنی که به گوش رسید چشم های تازه بسته اشو باز کرد وچند ثانیه بعد خودش ومقابل در واحدشون یافت.
آب دهنش و قورت داد به هرچی مقدسات بود متوسل شده بود تا زودتر از بيون بکهيون و اوه سهون رسیده باشه.
وقتی دروباز کرد سرک کشید که با نشنیدن هیچ صدایی کمی خيالش راحت شد ولی اگه می خواست منطقی فکر کنه سهون وبکهيون اصلا هیچ صدایی تولید نمی کردند!!
برای همین با ترس خم شد وکفش هاشو درآورد با پوشیدن روفرشی هاش کوله شو با دو دستش سفت چسبید.
چشم چرخوند و وقتی آثاری ازشون ندید نفس راحتی کشید
وسط پذیرایی ایستاده بود که با صدای در به خودش اومد وبا چرخیدن رو پاشنه پاش نگاهش با چشم های همیشه سرد و بی تفاوت سهون تلاقی پیدا کرد.
لبخندی ناخواسته با دیدن سهون روی لبانش نقش بست که با سوالش خشکید.
:الان میای?
الان باید چی می گفت?
این که تمام روزو با هيونگش گذرونده و کلاسشو از دست داده ومجبور شده آخر وقت سر کلاسش با گروه دیگه این حاضر بشه?
بیش تر که فکر می کرد به این نتیجه می رسید همه اینا تقصیر خودشه ولی نباید بخاطر یکم دیر رسیدن با چشم های به خون نشسته سهون مواجه می شد!
حداقلش که خودش این طور فکر می کرد .
چند ثانیه ای سکوت شد که بکهيون با پوزخند صداداري که زد مثل رعدوبرقي شد که جونگين و از خلا افکارش بیرون کشید.
:بله.
:اوح چه معصوم!!
صدای بکهيون به گوشش رسید تحقیر های بکهيون آزارش می داد ولی بیش تر از همه سکوت سهون و بی تفاوتيش بود که روحشو می دريد .
بی دفاع مقابلشون ایستاده بود وبا چشم هایی که کف زمينو هدف گرفته بودند منتظر حکم سهون بود.
بی اختیار بدنش لرز گرفته بود و در دلش دوباره دادگاهی به پا شده بود
امید به قلبش چنگ می انداخت ودنبال جواب بود امروز انتظار همون لبخند زیبا روی لب های آلفاش و داشت ولی تنها چیزی که چند دقیقه قبل دیده بود سردی صدبرابر بدترش از زمستان بود.
بکهيون چند قدم باقی مانده بينشون و از بین برد امگاي کوچک بدن روفرمي داشت بر خلاف اخلاق بچگونه ای که بکهيون ازش نفرت داشت
کمی ازش قدش بلند بود واگه کیم جونگين نبود می تونست تحسينش کنه چون اعتراف می کرد جذابه.
بدن جذابی که روح احمق کیم جونگين و حمل می کرد و اگه دست بکهيون بود زنده زنده آتيشش می زد!
با گرفتن چونه اش پسر بیچاره رو از جاش پروند که نتیجه اش شد پوزخند غلیظ بکهيون.
زخم گوشه لبش به وضوح جلوی چشم هاش خودنمایی می کرد و جونگين احساس می کرد هر لحظه زیر نگاه های پسری که از دور تماشاش می کرد در حال آب شدنه .
:چه طرح قشنگی!
کی دل منو خنک کرده هوم?
:هيونگ
ناخواسته از دهنش دررفت ولی همین کافی بود تا محکم ترین سيليه عمرشو بخوره.
مثل بچه ای که جزئی از خانوادشو دیده برای چند ثانیه هوایی شد .
ولی با برخورد بکهيون فهمید دوباره اشتباه کرده.
جای سيليه بکهيون می سوخت و حتی این بیش تر از سوزش زخم کنار لبش بود.
:وقتی گریه می کنی خوشگل تری،هرزه.
با غرش سهون توجه هردو به سهون جلب شد
:کافيه.
فقط یک کلمه کافی بود تا چشم های گرد شده بکهيون رنگ غم بگیرند وبی هیچ حرفی وارد اتاقش بشه و طوری بکوبه که جونگين متعجب و بترسونه.
ذهنش خالی شده بود و قلبی که کم مونده از جاش در بیاد.
الان سهون حمايتش کرده بود??
امیدی که تا چند دقیقه پیش درحال حلق آویز کردن خودش بود آرام گرفته بود و به دنبال نقش قشنگ لبخند روی لب های حمایت گرش بود.
وقتی به خودش اومد سهون فقط چند سانت باهاش فاصله داشت ترسید خواست قدمی به عقب برداره که با نشستن دست سهون روی چونه قرمز شده اش که بخاطر دست های قوی بکهيون بود به آلفاش که به دقت جز به جز چهره اشو کاوش می کرد چشم دوخت.
:این چیه?
کلماتی که بی اختیار بیرون می اومدند و حتی سهون فرصتی برای تحلیل کارهاش نداشت فقط ميدونست گرگش بیش تر از این نمی تونه تحمل کنه.
تنها منطقی که برای سهون وجود داشت.
همه این ها به گردن گرگش بود حتی کار های ناخواسته ای که به امید تازه جون گرفته جونگين وجود می بخشید.
:حرف بزننن.
فقط چند ثانیه کافی بود تا تمام اتفاقات صبح مثل فیلم از جلو چشم هاش رد بشه.
_فلش بک
:متاسفم بابا!دیشب میدونی که هوا طوفانی بود برای همین نتونستم بیام گوشيمم روی سايلنت بود نشنيدم .
چشم هاشو بخاطر دروغ هایی که گفته بود برای چند ثانیه بست واميدوار بود به دروغ های بیش تری متوسل نشه .
حتی یاد آوری چهره مهربون پدرش که این چنین دروغ هایی براش می بافت باعث می شد قلبش فشرده بشه.ناراحت کردن تنها حامی اش آخرین چیزی بود که می خواست.
:غذاا??آره خیلی می خورم نگران نباش خیلی به خودم می رسم.
لبشو گزید مطمئنا دیدن چشم های گود افتاده اش پدرش و عصبانی می کرد.
گوشيش و بین سرو شونه اش ثابت کرد وبا باز کردن جلد نی داخل پاکت شیر موزش فرو برد وهورتي از شيرموز خوشمزه کشید و منتظر موند پدرش حرفشو بزنه.
با حرفی که مرد پشت خطی زد محتوای دهنشو بیرون فرستاد که نتیجه اش شد فریاد عصبانی آلفاي قلدرشت دانشگاه.
:من ز..ننگ می زنم..بعد..اا .
بعد قطع تماسش متوجه نگاه های گاه متعجب و تمسخر افراد توی کافه تریا شد.
با پورخند صدادار آلفاي مقابلش به خودش اومد وای دهنش و قورت داد قطعا این یکی از کابوس های وحشتناک کیم جونگين در طول زندگی اش بود وهمه اش از بی عرضه گيش نشأت می گرفت.
:بمیری جونگ.
زمزمه ضعيفش به گوش کسی نرسید ولی همین که نیشخند نوچه های آلفايي که شيرموز توی دهنش وروي سروصورتش خالی کرده بود کافی بود تا فاتحه خودشو بخونه.
:چيز..زه امم..
:چيزه??
آلفاي زشت با کج کردن سرش نيشخندشو حفظ کرد وبا کنایه ازش پرسید.
دیدن چشم های ترسیده امگايي مثل کیم جونگين که تصور به فاک دادنش بیش تر آلفا های دانشگاه و دیونه کرده بود کم چیزی نبود وبا این حال دلش نمی خواست امگارو به این آسونی رها کنه.
:عام شنیدم جفت شدی.
صدای بلند آلفا با لحن تحقیرآمیزش باوجود سکوت عظیمی که کل کافه رو گرفته به گوشش رسید وانگار که اجازه ای باشه برای متلک ها و خنده های تمسخر آمیز تماشاگر ها.
معنی این همه کنایه رو ميدونست و ترجیح می داد فرار کنه مثل همیشه.
:معذرت می خوام.
با لحن لرزانی گفت وقصد کرد از کنار نوچه های زشت ترش که بنظر جونگين همه آدم های بد زشت وزشت تر بودند و آلفايي که هیج وقت دست از اذیت کردنش بر نمی داشت و زشت ترین بود رد بشه که با اسیر شدن بازوش توسط دست  قوی آلفا سرش و پایین گرفت وبا ضعیف ترین صدایی که ازش شنیده میشد گفت
:خواه.هش می کنم بذا.ار بر..م
مواقعی که می ترسید لکنت زبانش لوش می داد و اینو آلفا خوب می فهمید.
:عع کجا بزارم?
نمیخوای ماه عسلتو برامون تعریف کنی کیم جونگين??
طوری که اسمشو با تاکید می گفت بدنش لرز می گرفت چون دقيقا خاطراتی و به يادش می آوردکه همیشه زیر پاهای نوچه هاش ازش می شنید ولی  تنهاهمین باعث نمی شد قسمت اول جمله اشو نشنوه.
اینبار به معنای واقعی کلمه جهنم و تجربه می کرد درحالی که همیشه فکر می کرد دیگه بدتر از این نمیشه.
:بهتره ولش کنی لی سانگ.
صدای اشنایی سکوت بينشون رو از بین برد وتنها کسی که نفس راحتی کشید کسی نبود غیر کیم جونگين.
کريس وو فرشته کیم جونگين مثل همیشه به دادش رسیده بود .
پاکت شیرموز و به دستش داد و کنارش نشست.
پسر مچاله روی صندلی دوباره عصبانيش کرده بود نه بخاطر این که ضعیف بود بلکه بخاطر قلدري های بقیه که در حقش می کردند کريس و در حد مرگ عصبانی می کرد ودلش ميخواست همه اون هارو به درک واصل کنه.
:ممنون.
هنوز لب ولوچه اش اويزون بود وهمين باعث میشد کريس تو دلش برای صدمین بار تودلش کيوت خطابش کنه.
حالت بهتره?کنار لبت زخمه خدا من
با دیدن سرازیر شدن خون از دماغش سریع دستمال کاغذی از جيبش درآورد وبه دست جونگين داد.
سرش کمی بالا گرفت ولی با این حال فراموش نکرد از فرشته نجاتش تشکر کنه.
:ممنونم کريس شی.
صداش ضعیف بود ولی این طور نبود که آلفاي کناريش نشنوه.
لبخندی روی لباش نقش بست .
این پسر خود نمک بود.
:خواهش می کنم جونگين شی.
قاعدتا جونگين باید برای این طور خطاب شدنش تعجب می کرد ولی در این مدت به این طور خطاب شدن عادت کرده بود.
رفتار بدی که با امگاها می شد در مقابل رفتار خوب آلفايي چون کريس باعث تعجب جونگين می شد ولی الان فقط احساس ارزش بود که می کرد چون طوری که مورد توجه اش بود و حمايتش می کرد حس شیرینی تو وجودش پخش می کرد و جونگين ناخواسته لبخند می زد.
:فکر کنم دوستت دیگه اومد پس من برم.
رد نگاه کريس و گرفت وبه تمين هيونگش روکه از دور براش دست تکون میداد دید چند دقیقه بعد کريس تنهاشون گذاشته بود و فقط صدای گریه هاش و حرفای مبهمش بود که ميونشون گم شده بود.
_پایان فلش بک.
:هیچی نیست.
لکنت گرفته بود و این بیش تر لوش می داد.
:هیچی نیست??
پس این بوی آلفاي غریبه کیه??
صدای فریاد سهون تو کل خونه پیچید واشک های گرمش روی گونه هاش ریخت.

Blue LoveWhere stories live. Discover now