همزمان با قدم برداشتن سهون برای دور زدن تخت در اتاق باز شد و خدمتکاران مو سفید وارد اتاق شدند. می چا با چشمان قرمزش زودتر از خواهر چشم آبیش وارد شد. صورت هر دو درخشان و سرحال به نظر می رسد و نوری که از میان هوای ابری بر چهره اشان می تابید پوستشان را لطیف تر نشان می داد. می چا، تعظیم کوتاهی به سهون کرد و ظرف غذایی را که در دست داشت، روی میز چوبی مربعی شکل کنار پنجره ی بزرگ اتاق قرار داد .

- سرورم لطفا تشریف بیارید صبحانه میل کنید. فکر نمی کردیم بیدار باشید ولی اینکه سحر خیزید خیلی خوبه.

سهون در ابتدا قصد داشت ماجرای بیدار شدنش را بگوید اما پس چند لحظه فکر کرد:

- چه اشکالی داره بزار فک کنه سحر خیزم^--^.

سهون در حالی که به می یونگ پوشیده در لباس هایی ظریف نگاه می کرد به سمت قسمت میانی اتاق قدم برداشت. می یونگ ظرف کوچکی که شامل ماهی های ساردین می شد را جلوی گربه که روی بالشتک ارغوانی ابریشمی اش دراز کشیده بود، قرار داد. گربه که از نظر سهون از هر چیزی که تا به امروز دیده بود اشرافی تر بود، ابتدا با اکراه کمی ماهی ها را بو کرد و زمانی که متوجه تازه بودنشان شد بالاخره یکی از ماهی ها را به دندان گرفت.

سهون روی صندلی چوبی پشت میز نشست و از پنجره ی گردی که برای اولین بار دیده بود، به باغ سرشار از شکوفه های گیلاس نگاه کرد. از میان ابرهایی که به خاطر ارتفاع اطراف را تزئین کرده بودند، باغ گیلاس پیدا بود. شکوفه های گیلاس هم چون الماس های صورتی رنگ در میان ابرها می درخشیدند و به نظر می رسید بهار در اینجا به شدت زیبا باشد. بالاخره با چیده شدن کاسه ها روی میز، نگاهش را از بیرون گرفت و به غذاهای روی میز داد.

انواع سبزیجات تازه، برنج، تخم مرغ نیمرو و عسلی را همراه با لیوانی شیر وپارچ آب در کنار ظرفی مسی میشد روی میز دید. می یونگ ظرف مسی را که آب در آن بود از سمت دیگر میز به سمت سهون آورد و پرسید:

- سرورم ممکنه اول دست و صورتتون رو بشورید؟

سهون که از این بی توجهیش شرمزده شده بود، به آرامی سرش را تکان داد و در ظرف مسی رنگ شروع به شستن دست و صورتش کرد.

می چا از روبروی سهون در انتهای اتاق کنار یکی از سه در کشویی کوچک ، در حالی که لباس های سهون را آماده کرده بود، پرسید:

- سرورم ترجیح میدین به حمام بزرگ برین یا توی اتاق حمام می کنید؟

سهون که در حال خوردن بود، دهان باز کرد اما با اخطار می یونگ دهانش را بست.

- سروم لطفا بعد از خوردن غذاتون حرف بزنید. رسوم اژدها به هیچ عنوان بی نزاکتی رو نمی پذیره.

غذا در گلوی پسرک گیر کرد و مجبور شد با لیوان آبی آن را پایین دهد.

-کی فکرشو می کرد یه ارباب جوان بودن اینقدر دردسر داشته باشه؛ یعنی قبلا همین قدر مبادی آداب بوده؟

DragonWhere stories live. Discover now