Dragon.Chapter02

284 61 3
                                    

فصل اول

چپتر دو

ملاقات دردناک

با حس خارش در بینیش کمی هشیار شد و این صدای عطسه خودش بود که باعث شد چشم هایش را باز کند. برای چند لحظه تنها پلک های برفی رنگش را بهم می زد تا تصاویر روبرویش واضح شوند. با واضح شدن تصویر روبرویش برق دوچشم زرد رنگی را دید که همچون دو تکه کهربا بودند. چشم ها مستقیما به چشمان او زل زده بودند و به نظر می رسید در حال کنکاش او هستند. کمی سرش را تکان داد و موجود پشمالوی سیاه را به صورت کامل دید. گربه که به نظر می رسید از نگاه کردن خسته شده باشد، دم نرمش را به سهون نزدیک کرد و صورتش را لمس کرد. پسرک که انتظار چنین چیزی را نداشت شکه شد و بلافاصله با فریاد کوتاهی سرجایش نشست.

به محض اینکه فریاد زده بود، در های کشویی اتاق با صدای بلندی باز شد و دختر مشکی پوشی با کاتانایی که خارج از غلافش می درخشید، به اتاق قدم گذاشت و پس چند قدم نزدیک حریر تخت سهون متوقف شد. پسرک با دیدن زن مشکی پوش که هم چون سربازی آماده به حمله بود، بیش از قبل ترسید و سعی کرد جوری خودش راجمع کند که کمتر در معرض دید باشد. در همین حین تمام اطرافش را برای پیدا کردن سلاحی که با آن از خود محافظت کند گشت؛ اما چیزی پیدا نکرد.

محافظ کمی در اطراف تخت گشت و زمانی که متوجه اوضاع عادی اتاق شد، شمشیرش را فورا سر جای خود برگرداند. دختر به سمت نوجوان ترسان مخفی شده در گوشه تخت تعظیم کرد و بی صدا بیرون رفت.

پس از خروج دختر، سهون با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت. داشت در ذهنش تجزیه و تحلیل می کرد که آن دختر چه کسی بود؛ اما با برخورد دوباره دم گربه به انگشت های پایش، که از ملحفه بیرون زده بود، از جایش پرید و به علت اینکه به گوشه ی تخت نزدیک بود نتوانست تعادلش را حفظ کند و با کمر به زمین برخورد کرد.

از پشت روی سنگ های سرد و محکم کف اتاق افتاد. با اینکه تخت چندان هم مرتفع نبود، اما کمر و پهلوهایش درد گرفت. با درد و کلافگی در موهای کوتاه جلوی سرش که همچون پرده ی سیاهی جلوی چشمانش را گرفته بود، دستی کشید و به گربه که هم چون موجود هوشمندی از بالای تخت با چشمان تیله ایش او را می پایید، نگاه کرد. اخم کوچکی به گربه ی مزاحمی که آسایشش را بهم زده بود، کرد و سر جایش روی زمین نشست.

به نظر می رسید در اتاقی است که شب قبل را در آن گذرانده است و به احتمال زیاد دختر سیاه پوشی که وسط اتاق پریده بود، همان سایه ی سیاهی است که دیروز هنگام خروج خدمتکاران دیده بود. اما شب قبل که خبری از گربه نبود. گربه به نظر اهلی می رسید و این امکان آمدنش از بیرون را منتفی می کرد.

بالاخره از سرجایش بلند شد و سعی کرد با دیدن اطرافش معمای این گربه را حل کند. با بلند شدن سهون، گربه سیاه مانند موجودی سطح بالا بدن کشیده و مخملیش را بلند کرد وسرش را بالا گرفت؛ سپس در طول تخت حرکت کرد. در آخر زمانی که به سمت دیگر تخت رسید با جهشی خودش را پایین کشید. به نظر می رسید تنها قصدش بیدار کردن پسرک بوده. همین جهش باعث شد تا سهون نگاهش را به سمت دیگر بگرداند و با دیدن خانه کوچک گربه که در کنجی از اتاق تعبیه شده بود، بالاخره متوجه موقعیت شود. اینکه دیشب گربه را ندیده بود دلیل این نبود که گربه ای وجود نداشت، تنها دلیلش مدت زمان کوتاه بیداریش بود.

DragonWhere stories live. Discover now