داخل آینه ماشین نگاهی به خودش انداخت و برای چند لحظه پلک نزد. چه کس رو میدید؟ باز هم همون بیون بکهیونی رو میدید که بخاطر سی وون, سرش رو جلوی صاحب کارش خم میکرد تا بتونه پول ناهار خواهر و برادر کوچکترش رو تامین کنه.

چشم هاش رو از آینه گرفت و به متن پیش قرداد خیره شد. پارک چانیول نمیتونست که به همین راحتی, گند بزنه به این همه سال سگ دو زدنش. هر طور که میشد باید اون قرارداد لعنتی رو امضا میکرد تا بکهیون بتونه, به چیزی که میخواد برسه.

چنگی به پوشه زد و از ماشین پیاده شد. نمیتونست بیشتر از این به مشکلات شخصیش فکر کنه.

ساختمانی که رو به روش قرار داشت ,با اون نمای قرمز و کدر, به چیزی جز یک خرابه شباهت نداشت. شرکت تازه تاسیس مکس می, در یکی از سطح پایین ترین مناطق سئول قرار داشت و با این وضع بد, هنوز هم نمیخواست که با کمپانی بزرگی مثل لیتاردو همکاری کنه. به قطع یقین, پارک چانیول یا حماقت بی حد و حصری داشت و یا هوش سرشار.

با وجود تابلو میدونست که باید به طبقه چهارم بره. یک ساختمان فرسوده, قدیمی و بدون آسانسور که بکهیون رو وادار میکرد تا با اخم, پله‌ها رو یکی دوتا طی کنه و به پارک, لعنت بفرسته.

راهروها به رنگ کرم دراومده بودند اما حتی این رنگ هم نمیتونست جلوه ای به ساختمان در حال فروپاشی بده.

با رسیدن به پاگرد طبقه چهارم, نفس راحتی کشید و سعی کرد تا قبل از ورود, نقاب بی‌علاقگی همیشگیش رو بزنه.

دستگیره در رو پایین داد و وارد دفترکاری شد که درست مثل خود ساختمان, به بدترین نحو ممکن چیده شده بود؛ کارتون‌های متعددی که در گوشه و کنار دفتر گذاشته بود, نشون میداد که رئیس این شرکت اهمیتی به محیط کارش نمیده.

پسر قدبلندی که از پشت یک دیوایدر فلزی بیرون اومد, باعث شد تا توجه بکهیون جلب بشه. پسر موهایی بلوند داشت و خوش چهره بود.

-«کاری داشتید؟»

بکهیون با توجه به عکسی که قبلا دیده بود, میدونست که این پسر یکی از کارکنان این دفتر کوچکه. پس بدون اینکه اهمیتی به سوالش بده, به سمت اتاق بزرگتری که تابلوی ریاست به روی درش چسبونده شده بود, رفت و زمزمه کرد: «با رئیست کار دارم».

بدون اینکه توجهی به اون پسر که چشم هاش گشاد شده بودن بده, وارد اتاق ریاست شد و نگاهی به اطرافش انداخت و جزئیات رو از نظر گذروند.

-«شما... من شما رو دیدم... قبلا...»

بکهیون به خوبی میدونست که داماد اون خانواده بودن, چیزی نیست که همچین آدمی ازش خبر نداشته باشه پس زیر لب گفت: «حالا که میدونی کی هستم پس برو به پارک چانیول زنگ بزن تا بیاد اینجا. همین حالا».

پسر جوانتر بخاطر کاریزما و لحن مصمم مرد, از جا پرید و از اتاق خارج شد.

نگاهش به گوشه گوشه اتاق افتاد و بیشتر از هر چیزی گل و گیاه‌های متفاوتی که بدون هیچ نظمی اون فضا رو پر کرده بودن, توجهش رو جلب کرد.

Elegy for the Fallen StarsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora