قسمت ۱۰

1K 126 2
                                    

«ضربه خیلی شدید بوده و ایشون خیلی عصبی بودن همینطور خونه زیادی از دست دادن.» اون خیلی آروم بود.

«لعنت به تو! زندس!؟؟؟» بگو آره!

«متاسفم...نه. » اون گفت و پایینو نگاه کرد.فاک. نه این دروغه! نایل نمرده. آنی! اون میمیره اگه بفهمه. من هیچوقت خودمو نمیبخشم. رو زانو هام افتادم و گریه کردم. با تمام وجودم گریه کردم.

که یهو شماره آنی با یک قلب زرد روی گوشی نایل ظاهر شد.

داستان از نگاه آنی

بالاخره روزه مسخرم تموم شد و تصمیم گرفتم به نایل زنگ بزنم.

*بوووووق بوووووق بوووووق*

«آنی؟» اون صدا نایل نبود اون زین بود که کلی گریه کرده بود اینو میشد از تو صداش فهمید.

«زین نایل کجاست؟ چیزی شده؟» کم کم دارم نگران میشم.

«م..من متاسفم...»

«فاک یو زین بگو ببینم چی شده؟؟!» من سرش داد زدم.

«نایل م..مرده... تصادف کرد....متاسفم.» وقتی زین اینو گفت دنیا برام تاریک شد نفسم گرفت سعی کردم نفس بکشم ولی نمی شد صدای ولیحا رو میشنیدم که منو صدا میکرد و بعدش فقط سیاهی..

سرم درد میکرد. گرمی یک دستو حس کردم و یک بوی آشنا.

«آنی؟» مامانم! مامانم کنارم بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود.روی تخت بیمارستان  چشمام به سقف خیره بود و وقتی یادم افتاد که نایل مرده قطره های اشکم رو گونم سرازیر شد.

«میخوایی ببینیش؟» مامانم پرسید. با سرم علامت مثبت رو نشون دادم. مامانم کمک کرد پاشم و منو برد سمت اتاقش.

«تنهات میزارم.» اینو گفت و رفت بیرون. روی صندلی کنار تخت نشستم.به چشمایه بستش نگاه کردم. سینش دیگه بالا و پایین نمیرفت. دستشو گرفتم، سرد بود.

«ازت متنفرم..» گریه میکردم.

better than words (Persian)Where stories live. Discover now