PART-11

2.7K 377 420
                                    

عمارت دیمن

اتاق خواب لویی

د.ا.د شخص سوم

شخص سری تکون داد و با لحنی عجیب گفت : سلام لویی

با شنیدن صداش که برای لویی فقط تداعی کننده ی خاطرات تلخ گذشته ی نه چندان دورش بود ، حالت قبلیش رو که سراسر خشم و نفرت بود رو حفظ کرد و فریاد زد : تو اینجا چه غلطی میکنی نایل؟؟ چطور تونستی وارد عمارت دیمن بشی ؟؟

نایل قدمی به جلو برداشت و در حالی که دستاش رو به حالت تسلیم بالا برده بود ، مضطرب گفت : لویی عزیزم کمی آروم باش تا با هم حرف بزنیم ! خواهش میکنم من برای این که به این عمارت برسم خیلی سختی کشیدم

لویی متقابلا قدمی به عقب برداشت و باز هم فریاد کشید : ازت متنفرم لعنتی ! چطور جرئت میکنی این حرفا رو بهم بزنی ؟؟ مگه تو همونی نبودی که منو برای نجات خودت فروختی ؟؟ حالا اومدی اینجا و میگی با هم حرف بزنیم ؟؟ چه حرفی بین منو تو میتونه مونده باشه ؟؟

نایل با قدم هایی بلند به سرعت فاصله ی بینشون رو پر کرد ، به یک قدمی لویی رسید و با عجز گفت: اره اره حق با توعه من اشتباه کردم ولی الان اینجام تا جبرانش کنم

مکثی کرد ، دست های لویی رو در دست گرفت ، به آبی های اشکیش خیره شد و بعد با لحنی آروم و قانع کننده گفت : اومدم نجاتت بدم تا با هم فرار کنیم و بریم ی جای دور که دیگه کسی مارو نشناسه.... اونجا میتونیم به خوبی و شوخی با هم زندگی کنیم ، خواهش میکنم لویی من فهمیدم اشتباه کردم و الان پشیمونم ، اجازه بده تا برات جبرانش کنم

لویی با قدرت دست هاش رو از دست های بزرگ اون مرد بیرون کشید ، به سمت پنجره رفت و با لحن سردی گفت : بیشتر بودنت اینجا جایز نیست ، نمیخوام تو دردسر بیوفتم برو !

نایل نفس عمیقی کشید ، دوباره خودش رو به لویی رسوند و عاجزانه خواهش کرد : لطفا عزیزم یک بار دیگه بهم فرصت بده ، قول میدم این بار دیگه ناامیدت نکنم ، اصلا .... اصلا میخوای اینجا بمونی که چی ؟؟؟ فکر کردی تا آخر همین طوری شاهانه اینجا پیش دیمن زندگی میکنی ؟؟ اون حیوون حتی به همسر خودش هم رحم نمیکنه میخوای به تو رحم کنه؟؟ لطفا لویی ، لطفا درست فکر کن . التماست میکنم بذار برات جبران کنم

لویی عمیقا به فکر فرو رفت . از نظرش نایل تا حدودی راست میگفت . دیمن قرار نبود تا آخر عمر بهش بی محلی کنه و دیر یا زود ممکن بود بهش روحی یا جسمی تعرض کنه ؛ یا نه حتی اگر هم بهش تعرضی هم نمی شد ، اون خوناشام سنگدل تا آخر عمر لویی رو پیش خودش نگه نمیداشت !

اون دیر یا زود از لویی خسته میشد و شاید حتی اون رو میکشت یا دوباره میفروختتش اون وقت چی ؟؟ اون وقت باید چیکار میکرد ؟؟

راهی به غیر از فرار و دور شدن از اون مرد ، قبل از این که همه ی این اتفاق ها پیش بینی نشده بیوفته میموند؟؟

My sweet prisoner Where stories live. Discover now