PART-5

2.3K 372 176
                                    

د.ا.د شخص سوم

شب شده بود و خوناشام ها به افتخار این که یک سال دیگه از حکومتشون بر تمام مخلوقات ، با سر بلندی گذشته بود و جایگاه و قدرتشون دربرابر سایر موجودات بیشتر از قبل شده بود ، در شب جشن سالانه در حال مست کردن ، رقصیدن و خوش گذرونی با انسان ها بودن ‌.

در این بین هم کسی حواسش به برده ای که تا همین چند ساعت پیش درست مثل یه کالا باهاش برخورده شده بود نبود به همین دليل لویی سعی کرد از فرصت پیش اومده استفاده کنه و کمی برای بهتر شدن حال روحیش ، برای هوا خوری به باغ پشتی عمارت بره .

وقتی به اون جا رسید ، روی یکی از صندلی های چوبی عمارت که در گوشه ای تاریک از باغ قرار داشت ، نشست و به ماه خیره شد که به زیبایی قدرت نمایی میکرد و با منت روشناییش رو روی بیشتر گل های سرخ ، سیاه و درخت های بید مجنون عمارت می تابید .

لبخندی از روی لذت ، روی لب هاش اومد و زیر لب لالایی که مادرش سال ها پیش از گم شدنش ، هر شب قبل از خواب براش میخوند رو زمزمه کرد تا کمی از درد قلبش رو تسکین بده .

برای لویی به شدت ناراحت کننده بود که مثل یک کالا باهاش برخورد شده بود و ارزش انسانیش زیر سوال رفته بود بهش با به شدت یاد آوری شده بود که هیچ ارزشی نداره و صرفا وسیله ای برای سرگرمی موجودات اطرافش هست !!

نایل : به نظر ذهنت درگیر میاد پسر ، چیزی شده ؟!

با شنیدن صدای نایل ، مردی که امروز صبح باهاش اشنا شده بود به سرعت به سمتش برگشت ، به چشم های خوش رنگ ابیش نگاه کرد و بعد با لحنی که خستگی ازش میبارید بی توجه به سوال نایل پرسید : اوه اقا شمایید ؟ اینجا چیکار میکنید ؟؟

نایل لبخندی زد و در حالی که به سختی براش نشستن خودش رو کنار پسر کوچک تر جا میکرد ، با مهربونی گفت : اره منم ، میدونم که قرار شد بعد از مهمونی همو اینجا ببینیم اما وقتی دیدم داری به سرعت به سمت اینجا میای نتونستم تحمل کنم و اومدم ببینم که چی شده ؛ کار بدی که نکردم ، کردم ؟؟

لویی سری به معنای نه تکون داد و بی حرف دوباره به اسمون خیره شد . بغضش گرفته بود و مطمئن بود که اگه حرفی بزنه به بدترین شکل ممکن گریه میکنه پس تصمیم گرفت تا فقط سکوت کنه حرفی نزنه ، اصلا دوست نداشت که جلوی ادمی که به تازگی باهاش اشنا شده بود گریه کنه و خیلی سریع بُعد اسیب پذیرش رو در معرض دید اون مرد قرار بده بالاخره هر چی نباشه اونا هنوز همو نمی شناختن و لویی انچنان به اون مرد اعتمادی نداشت !!

اما انگار نایل از بی اهمیتی که نسبت بهش شده بود ناراحت نشده بود و برنامه دیگه ای برای دنبال کردن داشت !

مرد بزرگ تر به لویی ای که میلی به حرف زدن نداشت نزدیک تر شد ، شونش رو بغل کرد و بعد به تقلید ازش ، اون هم به اسمون خیره شد .

My sweet prisoner Where stories live. Discover now