پسر کوچکتر سرشو بلند و متعجب به رئیسش نگاه کرد . این دیگه چه سوال احمقانه ای بود . اون دفعه قبل توی همین استخر ، بخاطر اینکه نمیتونست شنا کنه ، تقریبا مرده بود و لازم به ذکر بود که همین پسر مقابلش هم بخاطر کارش ، کلی سرش داد کشیده بود .
نگاهشو از رئیسش گرفت و به کفش هاش خیره شد .
_ من شنا بلد نیستم !

تهیونگ بلافاصله گفت :
+ چرا بلد نیستی ؟
_ چون از آب میترسم !
+ چرا میترسی ؟

پسر کوچکتر با جدیت نگاهشو به رئیسش دوخت.
_ دلیل خاصی نداره ، فقط از بچگی میترسم .

تهیونگ چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد طوری که انگار متجه شده ، سرشو تکون داد .
خودشو به عقب سوق داد و به سمت دیگه ی استخر رفت و چند دقیقه دیگه دوباره به جای قبلیش برگشت .
+ جیمین ، یدونه حوله بهم میدی ؟

پسر کوچکتر سری تکون داد و یکی از حوله های تا شده از روی میز کناریش رو برداشت و به طرف لبه ی استخر رفت .
پسر بزرگتر لبخند عمیقی زد و به جای گرفتن حوله ، مچ دست پسر کوچکتر رو گرفت و با یک حرکت سریع و ناگهانی ، داخل آب کشیدتش .
جیمین شوکه از حرکت غیرقابل پیش بینی رئیسش ، با حس کردن آبی که داخلش بود ، استرس و ترس شدیدی رو حس کرد . تمام بدنش منقبض شد و چشم هاشو محکم روی هم فشار داد . بی هوا دست و پا میزد و چند دفعه ای ناخودآگاه دهانشو باز و بسته کرد که نتیجه ای جز بلعیدن مقدار زیادی آب نداشت . دوباره احساسات مزخرف دفعه پیش به سراغش اومده بود .
با حس کردن دو دستی که روی پهلوهاش نشستن ، محکم به بازوهای پسر بزرگتر چنگ زد . بالاخره سرشون بیرون از آب اومد . پسر کوچکتر بلافاصله نفس عمیق و پرصدایی کشید وشروع به سرفه کرد .
چند ثانیه بعد که کمی از شدت سرفه هاش کاسته شده بود ، با ترس به اطرافش نگاه کرد و کمی دیگه خودشو جلو کشید و به پسر مقابلش نزدیک تر کرد و دست هاشو هم روی بازوهاش محکم تر کرد .

تهیونگ اما بدون ذره ای حس پشیمانی با لبخندی که از چهرش پاک نمیشد ، به چشم های ترسیده و لب های لرزون پسر توی بغلش خیره بود . اینکه از طریق بدن های مماس به همشون ، ضربان قلب تند موزردشو اینطور دقیق حس میکرد ، براش بهترین هارمونیه دنیا رو ایجاد میکرد .
بعد از چند سرفه کوتاه دیگه ، بالاخره سرشو بلند کرد و با عصبانیت به پسر مقابلش که نیشش تا بناگوش باز بود نگاه کرد .
_ این چکاری بود ؟!

تهیونگ شونه بالا انداخت و با لحنی که جیمین رو عصبی تر کرد گفت :
+ میخواستم ترست بریزه !

جیمین دوباره به چشم هاش خیره شد و اخمش رو غلیظ تر کرد .
_ به نظرتون اینجوری ترس آدم میریزه ؟اگه میمردم چی؟

تک خنده ای کرد . یکم دیگه خودشو جلو کشید و درحالی که نوک بینی هاشون به هم برخورد میکرد ، با نیشخند گفت :
+بهت تنفس مصنوعی میدادم و نمیمردی ؟

پسر کوچکتر که بالاخره متوجه موقعیت بیش از حد نزدیکشون شده بود ، معذب سرشو به یک سمت برگردوند و کمی خودشو عقب کشید . با حس شل شدن دستای رئیسش ، و معلق شدن توی آب ، با ترس و عجله خودشو جلو کشید و اینبار دست هاشو محکم اطراف گردن پسر مقابلش قفل کرد .
تهیونگ راضی از نزدیکیشون ، با بدجنسی گفت :
+ نترس ، گرفتمت !

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now