ه- چه سوال های ضدحالی میپرسی . مگر شگفتی زندگی به سورپرایزهاش نیست ؟
ز- جواب من رو بده استایلز !
ه- ...... نمیخوام بگم
ز- و خداحافظ
لینک رو بست و رفت . این دوستی نشد . دوست ها باید در مواقع سخت خودشون رو نشون بدن . به پشت دراز کشید م وبه ابرهای توی آسمون چشم غره رفتم
داشتم برای خودم غرغر میکردم و اصلا متوجه نشدم یکی بهم نزدیک شده و تازه وقتی سر لویی جلوی صورتم خم شد دیدمش
ه- چه خوشگل .... یعنی چیز ... سلام . آره سلام فقط . یه سلام معمولی .. آره
لو- و سلام معمولی هم به تو ..خوبی؟
ه- هان ... یعنی آره .. چیز.. بله آلفا
خندید و دستش رو دراز کرد . چند ثانیه به دستش خیره شدم تا بالاخره به ترسم غلبه کردم دستش رو گرفتم و بلند شدم .
لو- اینجا چیکار میکنی ؟
ه- .. من ....تو ... شماها .. همه اینجان
لو- خب ؟ جواب من رو ندادی
کلافه موهام رو تو دستام گرفتم ..
ه- نمیخوام بگم
چشماش تنگ شد. فاک از این حاضرجوابی ها خوشش نمیاد . اون آلفا میشه به زودی.. باید درست باهاش حرف زد
ه- تو..تکنیک های خوبی بلدی . من بلد نیستم
همچنان بهم بد نگاه میکرد . ولی بعد از چند ثانیه یه کم نگاهش نرم تر شد
لو- یک تلاش بد برای عوض کردن بحث . ولی بگذریم . با من بیا
راه افتاد سمت گاردها . با چشمای گرد دنبالش راه افتادم .
وقتی رسیدیم به بقیه اوناهم از دیدن من تعجب کرده بودن .
لو- هری تا چه حد بلدی مبارزه کنی ؟
صدای خنده یکی از گارها بلند شد و من و لویی به یارو چشم غره رفتیم . میتونه بره خیلی محترمانه به عمه اش بخنده
- متاسفم . ولی هری هیچی بلد نیست . نمیتونه هم یاد بگیره
لو- و چرا ؟
-..آخه... آلفا ممنوع کرده . در ضمن اون یه امگاست .. اونا بی عرضه ان
لو- فردا شب من رسما آلفا میشم و این قانون هم برداشته میشه . قسمت دوم جمله ات رو هم بزرگواری میکنم نشنیده میگیرم تا بتونی بازم زنده بمونی.. مشکل دیگه ای وجود داره ؟
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...
Part 5
Start from the beginning