هری
امروز مسابقه بود . از صبح برگزار میشد تا شب و به دستور لویی همه چیز تعطیل شده بود یعنی نه کسی سرکارمیرفت نه مدرسه
من صبح زود رفتم بهترین جا رو پیدا کردم و نشستم . چندتا بنر درست کرده بودم برای زین و جف . خیلی هیجان زده بودم . قرار بود کلی نبرد جالب ببینیم چون لویی تهدید کرده بود اولین افرادی که حذف بشند ساعت تمرینشون افزایش میکنه و خودش شخصا به کارشون نظارت میکنه .. و خب هیچ نمیخواست آلفا بیاد سر تمرینش و سرش داد بزنه که خنگ و بی عرضه است پس همه جون میکنن که اول حذف نشن
من که امیدوارم اول زک و دار و دسته اش حذف بشن . آی بخندم بهشون وقتی لویی بهشون هزار و پونصد تا دراز نشست بده
کم کم بقیه هم اومدن تو جایگاه ها نشستند . آلیس من رو بین جمعیت پیدا کرد و اومد کنارم .
آ- خدا روشکر بالاخره روز مسابقه اومد . این چند وقت جف خواب و خوراک نداشته و نزاشته من هم آسایش داشته باشم . داره راه میره یهو میپره یاهااااا میگه و شروع میکنه مشت و لگد زدن به هوا
خندیدم . امیدوارم دوم بشه . اون حقشه .
ه- تو چرا شرکت نکردی؟
آ- استرس برای پوستم خوب نیست
ه- بله .. بالاخره پوست خیلی مهمتره از افتخار و ایناست
بالاخره بعد از یک ساعت لویی اومد وسط زمین مبارزه ایستاد . لیام هم پشت سرش . دلم از دیدن لویی پیچ خورد . از زمان حمله به دیوید اون خونه نیومده و هربار سعی میکنم برم اتاقش و ببینمش بهانه میاره . فقط در طول روز گهگاهی باهام حرف میزنه و میپرسه دارم چیکار میکنم ، غذا خوردم یا نه ؟ و این حرف ها .. دلم براش خیلی تنگ شده
لو- دوستان بالاخره روزی که همه متظرش بودیم رسید . اولین سری مسابقات و تصمیم دارم این رو رسم سالانه کنم پس بهتره عملکرد خوبی داشته باشید و گرنه بهتون قول میدم که از نا امید کردن من پشیمون میشید .
همه با سکوت ، چشمای گرد و ترس به لویی خیره شده بودن که لبخند زد
لو- شروع کنیم
لویی رفت رو صندلی که مخصوص اون گذاشته بودن نشست و اشاره کرد اولین شرکت کننده ها وارد بشند .
بقیه هم کم کم ریلکس شدن و شروع کردن به حرف زدن وخندیدن . ممکنه از حرف های لویی شوکه شده باشند ولی همه بهش حق میدن . الان وقتی برای ضعیف بودن نیست .
وقتی اولین شرکت کننده ها اومدن کسایی نبودن که برای من مهم باشه پس خوراکی هایی که آلیس با خودش آورده بود رو بین خودمون تقسیم کردیم و با سرخوشی به دوتا نفری که داشتند سعی میکردن هم رو شکست بدن نگاه کردیم
YOU ARE READING
My Alpha
Fanfictionهرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خواهد داد ! -------------------------------------------------- راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن .ذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم...