پسر موزرد بدون گفتن چیزی فقط سرشو تکون داد ، به طرف میز بزرگ وسط آشپزخانه رفت تا به سامدونگ کمک کنه .
بعد از نهاری که توی سکوت عجیبی صرف شد ، همه از آشپزخانه خارج شدن . پسر کوچکتر که حالا کمی هم که شده راحت شده بود ، روبه روی سویانگ نشست و دستمالی به دست گرفت . بشقابی رو برداشت و شروع به پاک کردنش کرد.
× جیمین من انجامشون میدم ، تو میتونی بری استراحت کنی عزیزم.

پسر کوچکتر لبخند تصنعی ، رو به قیافه ی مهربون سویانگ زد .
_ اشکالی نداره آجوما ، من که از صبح کاری نکردم.

سویانگ لبخند دیگه ای زد و دوباره به کارش مشغول شد . چند دقیقه ی دیگه هم به سکوت گذشت . پسر کوچکتر اما نتونست جلوی کنجکاوی خودشو بگیره و با لحن آروم و خجالت زده ای گفت :
_ آ..آجوما... میتونم یه چیزی بپرسم ؟

سویانگ لیوان دستشو روی میز گذاشت و با مهربانی سرشو تکون داد .
پسر کوچکتر آب دهنشو قورت داد و با چشم ها کنجکاوش به سویانگ چشم دوخت .
_ اومم ... امروز روز خاصیه؟ منظورم اینه که همتون مشکی پوشدین و هیچکس مثل همیشه نیست ...
سویانگ لبخند محزونی زد و گفت :
× امروز سالگرد فوت مادر آقای جوانه ...

قیافه ی پسر کوچکتر با شنیدن حرف سویانگ تغییر کرد و رنگ ناراحتی به خودش گرفت .
× من ، همسرم و آقای وون هر سال امروز رو به احترام ایشون لباس مشکی میپوشیم . سامدونگ و چویانگ هم از وقتی که اومدن طبق عادت ما اینطوری لباس میپوشن...

جیمین سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ متاسفم ...من نمیدونستم...
× اشکالی نداره .

پسر کوچتر نگاهی به سویانگ انداخت و دوباره پرسید :
_ خیلی وقته که فوت کردن ؟

سویانگ خیره به پنجره قدی آشپزخانه دست از کارش کشید .
× وقتی که آقای جوان ۱۴ سالش بود ...
_ خدای من ...

پسر کوچکتر حال رئیسش رو درک میکرد . خودش هم خیلی وقت پیش خانوادشو از دست داده بود ، پس قطعا وضعیت پسر رو بهتر از هر کسی میفهمید .
_ چطور...؟
× خودکشی...

چهره ی جیمین رنگ متعجب و ناراحتی به خودش گرفت .
سویانگ لبخند غمگینی زد
× خانم کیم ، مهربون ترین آدمی بودن که توی تمام عمرم دیده بودم . اون عاشق همسر و پسرش بود . آقای جوان هم خیلی به مادرشون وابسته بودن ... فک نکنم عکسشونو دیده باشی ولی آقای جوان خیلی شبیه مادرشون هستن... هنوز هم نمیتونم باور کنم ...

مکثی کرد ... نمیدونست ادامه بده یا نه ، نفس عمیقی کشید تا واقعیت هایی که رئیسشون هیچوقت قبول نکرد رو به تنها شنونده بدون قضاوت داخل آشپزخانه بگه.
×  همه چیز خیلی یهیویی اتفاق افتاد ... زمانی که آقای رئیس عکس های خانم رو با یکی دیگه دیدن ، زمانی که بدون دادن هیچ شانسی قضاوتشون کردنو از خونه بیرونشون کردن و حتی اجازه نمیدادن خانم پسرشونو ببینن ... چند روز بعد فهمیدیم خانم خودکشی کردن ...

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now