10-Maybe go on a..date?

Start from the beginning
                                    

مگنس لباشو اویزون کرد
مگنس:اسمش چیه؟
الک:اریان پاترا
مگنس سریع از جاش بلند شد و داد زد
مگنس:چی؟؟وای پسر من ویدیوهای اونو تو یوتیوب دیدم!!...باورم نمیشه اریان پاترا رفیق تو بوده!!...اون پسر واقعا عالیهههه!!
الک لبخندی زد و سرشو تکون داد
مگنس:میدونی بعضی وقتا واقعا دلم میخواد جای اون باشم...اون رقصو دوست داره و توش عالیه!

الک دستشو روی شونه مگنس گذاشت
الک:ببین مگنس...اریان سختی های زیادی کشیده و خیلیم تلاش کرده مطمئنم اگه تو هم مثل اون ناامید نشی حتی میتونی موفق تر از اون توی صنعت رقص بشی!...میدونی اریان کم حرفه ولی همیشه یه حرفو میزد«اهمیت نده بقیه چی میگن به صدای قلبت گوش بده و اینو بدون هیچ چیز بدی راجب تو وجود نداره!»

مگنس از ته دل لبخند زد و الک رو بغل کرد...برای هزارمین بار پیش خودش گفت که این پسر چشم هازلی به فرشته نجاته که خدا واسه مگنس فرستادش تا همیشه به مگنس برای ادامه زندگی امید بده!....کم کم داشت فکر میکرد حسی که به الک داره خیلی بیشتر از یه دوست معمولیه!...اره..اون الک رو دوست داشت!....اما میترسید از این که اگه الک یه روز این موضوع رو بفهمه ازش متنفر بشه و ترکش کنه!....اون نمیخواست دوست خوبی مثل الک رو از دست بده پس ترجیح میداد راز کوچولوشو توی دل خودش نگه داره...

الک از مگنس جدا شد و از جاش بلند شد
الک:خوب ایزی گفت که دلش برات تنگ شده و تورو با خودم ببرم خونه پس بلند شو که بریم!
مگنس لبخندی زد و بلند شد،همراه الک از زمین بیرون رفت،یه هفته بخاطر تعمیرات مدرسه تعطیل بودن و اونم خیلی دلتنگ ایزی شده بود!

توی راه خونه خیلی باهم حرف نزدن،هردوتاشون عمیق توی فکر رفته بودن،مگنس به الک فکر میکرد و الک به تغییراتی که تو زندگیش بعد اومدن مگنس به وجود اومده بود فکر میکرد...

وقتی رسیدن هم بی حرف از ماشین پیاده شدن و وارد خونه شدن،سایمون تنها روی کاناپه نشسته بود و داشت جنگ ستارگان رو برای هزارمین بار توی زندگیش نگاه میکرد
الک:هی سای!
سایمون با شنیدن صدای الک سمتش برگشت و از جاش بلند شد و با لبخند جلو رفت
سایمون:هی الک!خوش اومدین

مگنس اروم به پسر غریبه ای که الک سای خطابش کرده بود نگاه میکرد.سایمون با مهربونی به پسر ریزه میزه ای که بغل الک ایستاده بود نگاه کرد
سایمون:عااام تو باید مگنس باشی....من سایمونم دوست قدیمی الک و ایزی
مگنس لبخندی زد عجیب بود که این پسر غریبه اسمشو میدونست،دستشو جلو برد و با سایمون دست داد
مگنس:خوشبختم سایمون

جفتشون همراه سای روی کاناپه نشستن
الک:ایزی کجاست؟
سایمون:توی اتاقش
مگنس از جاش بلند شد و به سمت اتاق ایزی رفت،در بسته بود پس تصمیم گرفت در بزنه و بعد وارد بشه
ایزی:بله سای؟
صدای داد ایزی از توی اتاق اومد
مگنس:مگنسم ایزابل!
ایزی با شنیدن صدای مگنس سمت در دویید و سریع بازش کرد،با دیدن مگنس که جلوی در اتاقش ایستاده بود پرید بغلش و مگنسو محکم فشار داد
ایزی:ایییی مگنس دلم برات تنگ شده بووود!!
مگنس خندید و ایزی رو محکم تر بغل کرد
مگنس:منم دلم برات تنگ شده بود مادمازل!

Then came YOU[Malec]Where stories live. Discover now