2-They are broken

847 117 62
                                    

Third prove [ Magnus]

بعد چندین دقیقه پیاده روی به خونه رسید،طبق معمول هیچکس خونه نبود.دیگه به تنهایی عادت کرده بود.یک راست سمت اتاقش رفت و کولشو روی زمین پرت کرد و خودشم روی تختش ولو شد.دستشو زیر سرش گذاشت و به ستاره های روی سقف اتاقش که از بچگیش اونجا مونده بودن خیره شد
مگنس:حالم از این زندگی بهم میخوره!

حق داشت...نداشت؟اون حتی تنها چیزی که میتونه یه ادم رو به زندگی امیدوار کنه رو هم نداشت!...خانواده!
مادرش رو وقتی پنج ساله بود از دست داده بود...
پدرش و تنها برادرش ازش بدشون میومد...اونم بدون دلیل یا شایدم بخاطر اینکه نمیتونست شبیه اونا باشه!
فقط زن داداشش و برادر زادش میموندن...اونا خوب بودن و مگنس خیلی دوسشون داشت ولی اونا هم از ترس برادرش جرات نمیکردن سمت مگنس برن...
پس به طور کلی تنها بود و حالش اززندگیش بهم میخورد!

مگنس:کاش بودی مامان...اگه تو تنهام نمیزاشتی اینطوری نمیشد!اصلا پیش خودت نگفتی بعد رفتنت چی به سر پسر کوچولوت میاد؟

Third prove [ Alec ]

بعد از تموم شدن اخرین کلاسش از لیدیا خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و سمت خونه روند.کسی خونه نبود،میدونست که مادرش امشب شیفته و اصلا قرار نیست خونه بیاد،ایزی هم احتمالا رفته بود خونه یکی از دوستاش تا درس بخونه.ناخداگاه سمت اتاق اون رفت.درو با تردید باز کرد و اروم وارد اتاقش شد.

اتاقش کاملا مرتب و تمیز بود،چون این یکی از سرگرمی های روزانه مریس بود که بیاد اتاقش رو تمیز و مرتب کنه.الک به روتختی قرمزی که کاملا صاف و بدون چروک بود نگاه کرد و خندید
الک:حتی وقتی بودم انقدر اتاقش تمیز نبود!
روی تختش نشست ، مسخرع بود اما فکر میکرد هنوزم بعد از یه سال عطرش روی تخت و بالشتش مونده.اه پر از حسرتی کشید و به قاب عکسی که روی پا تختی بود خیره شد،یه عکس سه تایی از خودش و الک و ایزی...چه روزای خوبی داشتن!اما حالا الک اخرین باری که از ته دل خندیده بود رو یادش نمیومد و ایزی همون دختری که همیشه ارایش غلیظ داشت و تیپای خیلی خفنی میزد حالا بدون ارایش میگشت و لباسای ساده میپوشید.

الک:طلایی...اصلا حواست هس ؟ شش ماهه که نیستی...شش ماهه که داداشت رو ول کردی و رفتی...
مثل همیشه بغض کرد،نیشخندی زد و سرشو تکون داد
الک:اصلا نگفتی بعد تو چی به سرما میاد نه؟مثل همیشه بی فکر بازی در اوردی و ول کردی رفتی...
اولین قطره اشک از چشماش پایین اومد،اروم رو تخت دراز کشید و به عکس بزرگی که روی دیوار رو به رو بود خیره شد،چقدر دلتنگ اون چشمای دو رنگ مسخرش بود!
الک:خبر داری بعد رفتنت همچی از هم پاشید؟...اون داداشی که همیشه بهش تکیه میکردی الان یه افسرده قرصی که به زور رو پاش ایستاده و نفس میکشه...اون خواهر شادت که همیشه بخاطر ارایش بیش از حدش بهش گیر میدادی دیگه حتی کرمم به صورتش نمیزنه!...اون پدر و مادری که همیشه از عشق بینشون حرف میزدیم از هم جدا شدن!چرا؟چون بابا به مامان خیانت کرد باورت میشه؟!...و مکس فسقلی،خوب اون دیگه با زندگی نمیکنه یعنی این چیزیه که قاضی خواست چون اون هنوز یه بچست باید پیش بابا بمونه

Then came YOU[Malec]Where stories live. Discover now