6-I'm not DRUNK!!

Start from the beginning
                                    

رگنور گریه میکرد
رگنور:مرده مگه نه؟...مرده!!
با زانوهاش روی زمین افتاد و به موهاش چنگ زد.با صدای بلند ضجه میزد،ازمودئس جلو رفت و جفت پسراشو توی اغوش گرفت.مگنس بغض کرده بود اما گریه نمیکرد...فقط با چشمای پر اشکش به دستای خونیش زل زده بود...باورش نمیشد مادرشو از دست داده!

End of flashback

سیزده سال از اون روز گذشته بود.اره مگنس با نبودن مادرش کنار اومده بود اما هنوز دلیل اون کار مادرشو نفهمیده بود!

چرا مادرش خودکشی کرده بود؟

اون زندگی خیلی خوبی داشت...
وضعیت مالیشون خوب بود و توی یه خونه بزرگ با بهترین امکانات زندگی میکرد...هرچی که میخواست سریع واسش فراهم میشد...
یه شوهر خیلی مهربون داشت که با تموم وجود عاشقش بود!
دو تا پسر خوب داشت که مادرشونو میپرستیدن...اونم بچه هاشو دوست داشت...نداشت؟
اون واقعا خوشحال و راضی به نظر میرسید

پس چرا تنهاشون گذاشته بود؟چرا پسرای هفده و پنج سالشو ول کرده بود؟

تنها چیزی که میتونست یکم از فکر و خیال جداش کنه خوش گذرونی بود...پس گوشیشو در اورد و شماره بهترین یا بهتره گفت تنها دوستشو گرفت...بعد از چندتا بوق صدای همیشه بی حوصلش توی گوشی پیچید

«مگنس؟چیزی شده؟»
درسته پسر مغرور و بی اعصابی بود اما مگنس مثل برادرش بود...و خوب میدونست حال مگنس توی همچین روزی چقدر میتونه بد باشه!
مگنس:رافائل؟بیکاری؟

راف نفس اسوده ای کشید،همین که صدای مگنس هنوز تو حالت نرمال خودش بود خیلی خوب بود!
راف:من برای تو همیشه بیکارم داداش...چی شده؟
مگنس به زور بغضشو قورت داد
مگنس:میشه بیای بریم کلاب؟...حالم خوب نیست

راف:یه ربع دیگه کلاب همیشگیم!
و بعد گوشیو قطع کرد،مگنس لبخند زد.چقدر خوب بود که رافائلو توی زندگیش داشت!

توی یه چشم بهم زدن مگنس توی کلاب کنار رافائل نشسته بود و پنجمین پیک وودکاشو یه نفس سر میکشید.به بارمن که پسر جوونی بود گفت که دوباره براش بریزه.رافائل دستشو زیرچونش زد و با قیافه همیشه پوکرش به مگنس نگاه کرد
راف:میشه انقدر نخوری مگنس؟...من واقعا حوصله ندارم تن لش مستتو از اینجا جمع و جور کنم!

مگنس مستانه خندید،راف همون راف همیشگی بود!بی اعصاب و بی حوصله!مگنس موهای فر رافائلو بهم ریخت
مگنس:کااام دون بداخلاق!!!..من..که مست ...نیستممم!!
رافائل موهاشو مرتب کرد و چشم غره ای به مگنس رفت ،زیرلب گفت«کاملا مشخصه!پسره احمق!»

صدای گوشی مگنس توجه جفتشونو جلب کرد،راف ترسیده بود که پدرش باشه...مطمئن بود که اگه ازمودئس بفهمه مگنس مست کرده زندش نمیزاره!

Then came YOU[Malec]Where stories live. Discover now