زندگی تک تک ادمای این دنیا به تنهایی میتونه یه داستان جذاب برای دنبال کردن داشته باشه ...
و از امروز قراره با یکی از همون داستانای جذاب همراه بشیم !
اما قبلش یه نکته ای رو میخوام بهتون بگم !
این داستان میتونه مثل همه ی داستانای واقعی دیگه
غم داشته باشه ....
شادی داشته باشه ....
شکست یا پیروزی داشته باشه ...
و مهم تر از همه یه روزی ، پایانی هم داشته باشه ...
آیا همه پایان ها قراره خوب پیش برن ؟؟
آیا همه آدمای خوب قصه همیشه برنده ان ؟؟
آیا همه اهریمن ها روزی از بین میرن ؟؟
و در آخر کی میدونه آخر داستانا قراره خوب باشه یا بد ؟؟
مطمئناً هیچ کس .......
د.ا.د شخص سوم
لباس های خاکیشو با دستاش تکوند و در حالی که سعی میکرد آرامشش حفظ کنه ؛ خطاب به اسبی که در حال خوردن سیب های درخت سیب مزرعه بود گفت : از جات تکون بخور لعنتی وگرنه قسم میخورم که میکشمت ....
با بی توجهی اسب به حرفاش تلاشش برای آروم موندن بیهوه موند و با حرص به اون اسب که در حال خوردن اون سیب های بزرگ و خوشمزه ی باغ بود ، خیره شد .
از صبح که بیدار شده بود کارهای برداشت محصول مطابق برنامه هاش پیش نرفته بود و همین باعث عصبانیت و استرس شدیدش شده بود طوری که حالا سیب خوردن یه اسب بیچاره رو بهونه کرده بود و میخواست از طریق اون حیوون خشم و استرسی رو که تجربه میکرد رو هرچند برای چند ثانیه از یاد ببره اما نمیدونست باید چیکار کنه یا چه عکس العملی نشون بده . چون یه انسان بود ، حق استفاده از حیوانات رو نداشت و به همین دليل نمیدونست که چطور باید با حیوانات اهلی رفتار کنه .
پس بدون هیچ گونه فکری به پشت اسب رفت تا با هول دادنش از درخت سیب دورش کنه ولی متاسفانه قدرت بدنی ای که داشت چندان چنگی به دل نمیزد و نمیتونست از پس جابه جایی یک اسب نر بالغ بر بیاد .
.... : لویی مطمئنم که اگه همین طوری ادامه بدی موفق میشی اما فکر نمی کنی بهتره من امتحان کنم ؟؟
با شنیدن صدای هری ، پسر ارباب استایلز که همه دهکده به خاطر بی رحمی ، جذابیت و صد البته قدرت پدرش دزموند بزرگ ازش حساب می بردن سریع از اسب فاصله گرفت و اب دهنش رو به سختی قورت داد .
مطمئن بود که دیگه روزش بدتر از این نمیتونست باشه چون از یه طرف با اون اسب درگیر شده بود و از طرف دیگه پدر ارباب جوان چند روز پیش خبر داده بود که برای کنترل اوضاع برداشت محصول به باغ خواهد اومد و متاسفانه همون طور که قبل تر اشاره شد لویی حواس پرت طبق معمول همیشه زندگیش به برنامه هاش نرسیده بود و نتونسه بود کارهاش رو به موقع تموم کنه و حالا پسرِ تمامی مشکلات و کابوس هاش روبهروش ایستاده بود .
YOU ARE READING
My sweet prisoner
Fanfictionداستان در گذشته و زمانی که هری جزوی از خوناشام های برتر و لویی جزوی از برده های عمارت استایلزهاست اتفاق میوفته..... ( ترسناک نیست ) # 1 in vampire