2-They are broken

Start from the beginning
                                    

وقتی به خودش اومد تمام صورتش از اشکاش خیس شده بود،دستی به صورتش کشید و رو به عکس لبخند تلخی زد
الک:کاش بودی طلایی...کاش بودی تا اینطوری نمیشد!...کاش بودی و دوباره بهم گیر میدادی تا پنکیک درست کنم!

Flashback

داشت روی تختش کتاب میخوند که تقه ای به در خورد و پشت سرش جیس با لبخند مرموزی که روی لباش بود وارد شد
جیس:داداش گلم چطوره؟
الک مشکوک به جیس نگاه کرد و یه تای ابروشو بالا انداخت
الک:باز چی میخوای طلایی؟
جیس با همون لبخند جلوی الک نشست و چشمای ابی و قهوه ایشو مظلوم کرد
جیس:میشه برام پنکیک درست کنی؟
الک با تعجب نگاه جیس کرد و‌سرشو به نشونه منفی تکون داد
جیس:چرا؟
کتابو بست و یکم به جیس نزدیک تر شد و سه تا از انگشتاشو جلوی جیس گرفت
الک:من به سه دلیل پنکیک درست نمیکنم...اولیش وسایلشو ندارم دومیش درواقع اصلا بلد نیستم!
جیس با تعجب انگشت اخری که مونده بود و از شانس خوب میدل فینگر الک بود رو گرفت
جیس:و سومی؟
الک با پوکر فیس ترین قیافه ممکن به جیس خیره شد
الک:من جنده تو نیستم!😐
I'm not your bitch!
و بعد از گفتن حرفش همون انگشت فاک رو سمت جیس گرفت
جیس:وات د فاک الک؟
الک با بیخیالی شونه هاشو بالا انداخت و دوباره کتابشو باز کرد
جیس:جیزز !ازت متنفرم!
بعد در حالی که به زور خندشو کنترل میکرد با قهر از اتاق رفت بیرون...

End of flashback

تلخ خندید اما بازم اشکاش از صورتش روی بالشت میریختن و خیسش میکردن
الک:اولین باری که همدیگرو دیدیم یادته؟من نه سالم بود و تو ۷ سالت بود چقدر باهات مشکل داشتم!

Flashback

توی زیرزمین خونه داشت تمرین تیراندازی میکرد اما حتی یدونه از تیراشم به هدف نمیخورد!تازه تیراندازی یاد گرفته بود و مجبور بود خیلی تمرین کنه ولی این موضوع که حتی یه تیرشم به هدف نمیخورد عصبیش میکرد!

بالاخره بعد بیستمین تیری که خطا رفت با عصبانیت تیرکمونشو زمین کوبید و داد زد
«اگه به خودت اطمینان نداشته باشی نمیتونی انجامش بدی!»
الک با تعجب سمت صدایی که از در ورودی میومد چرخید،پسر موطلایی که بهش میخورد کوچک تر از الک باشه جلوی در ایستاده بود،اروم به سمت جلو قدم برداشت و کنار الک ایستاد
«فقط به خودت ایمان داشته باش و مطمئن باش که میتونی انجامش بدی وقتی عصبی و استرسی باشی نمیتونی تمرکز کنی!»
بعد از زدن حرفش خنجری از روی میز کنارشون برداشت و با سرعت سمت تخته پرتش کرد،دقیقا به هدف خورد!ابروهای الک بالا پریدن و اول به هدف و بعد به پسر نگاه کرد،پسر لبخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت
«انجامش بده!»

اینبار الک به حرف پسر گوش داد و با اعتماد به نفس کامل نشونه گیری کرد،تیرش به هدف که نخورد اما چند میلی متر باهاش فاصله داشت،الک با خوشحالی خندید
«دیدی گفتم!»
الک با لبخند سمت پسر برگشت و دستشو جلو برد
الک:من الکم!
«منم جیسم خوشبختم الک!»
الک:اینجا چیکار میکنی؟
جیس:راستش نمیدونم مادر و پدرت منو به اینجا اوردن و هیچ توضیحی بهم ندادن!...فقط گفتن بنا به دلایلی من از این به بعد باید با شما زندگی کنم
الک تازه فهمید که این پسر کیه،صحبت مادر و پدرش رو راجب جیس شنیده بود.ظاهرا مادر و پدرش توی تصادف مرده بودن و مریس و رابرت تصمیم گرفته بودن به فرزندی بگیرنش
الک:پس به خانوادمون خوش اومدی جیس!
جیس لبخندی زد و الک رو بغل کرد
جیس:ممنون....

Then came YOU[Malec]Where stories live. Discover now