تریشا همسرش و بوسید و از در خونهی پسرش بیرون رفت
با اخم به ماشین هایی که همیشه دور خونهی زین بودن خیره شدبه عنوان یه پلیس از تک تک اون آدم های به ظاهر بادیگارد متنفر بود ولی چارهای جز سکوت نداشت
مهم اینه زین هیچ وقت متوجه حضور اونا نمیشه و قرار نیست گذشته رو بخاطر بیارهبهتره فکر کنه مادرش زمانی توی ارتش بوده و پدرش یه بازرگان معمولیه
قرار نیست به یاد بیاره پدر و مادرش واقعا چه کارهایی کردن
از دستیارش اسلحه و بیسیمش رو پس گرفت و سوار ماشینش شد و رفت
کم کم همهی مهمون ها از خونهی زین رفتن و نایل آروم حرف زد
-من آخرین نفرم زین .. دارم میرم.. مراقب خودت باش
-نایل.. ممنونم.. تو همیشه کمکم میکنی و مراقبمی فقط ممنونم
یه بغض سنگین توی گلوی نایل نشست و ترجیح داد چیزی نَگه تا لرزش صداش به گوش زین نرسه
تمام چراغ ها رو خاموش کرد و از خونهی زین بیرون اومد
از سنگ فرش وسط حیاط عبور کرد و به گلهای زیبایی که هیچ وقت به چشمِ رفیقش نیومده خیره شد
چشم هاش و بست و نفس عمیق کشید.. برای چند لحظه می خواست دنیا رو از دید زین مالیکِ جدید ببینهخنکی هوای پاییز و روی پوست صورتش حس کرد و عطر خوش گل های شببو به مشامش رسید
(اصلا گل ها شب بو توی پاییز هم هستن؟🤔 توی فف هر چیزی ممکنه)
.
.
.
.لیام لباس هاش رو پوشید و چراغ ها رو خاموش کرد
از تاریکی بیشتر خوشش میاد
به سمت تختش رفت و روش دراز کشید و نفسی از روی آسودگی کشید
چشم هاش و بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه اما مگه میشه نقش چشمهای طلایی زین توی سرش خود نمایی نکنهدستش و روی بخش خالی تخت کشید.. جایی که چند سال پیش زین اونجا دراز میکشید و موقع خواب دست لیام و محکم بین دست هاش میگرفت
نباید دوستش داشته باشه.. نباید عاشقش باشه
چرا دلش نمیفهمه... چرا؟.
.
.زین آتل پاش و در آورد و روی تخت دراز کشید و با خوشحالی حلقهی توی دستش رو لمس کرد
حاضر نیست اون و در بیارهسعی کرد بخوابه اما خوابش نبرد
گاهی یه حسی از اعماق قلبت بالا میاد و بهت میگه تمام احساس خوبت اشتباهه
اون موقع خوشحالی کوفتت میشه و غم مثل یه بختک بهت میچسبهلبخند روی لب هاش از بین رفت
چرا نایل بهش گفت اگه ازت خواستگاری کرد بهش جواب رد بده!؟