زین بعد از خوردن مقدار کمی از اون پیتزا به حرف نایل اعتقاد پیدا کرد
این بهترین پیتزای دنیاست
اشتهایی که از دست داده بود برگشتبین تمام گیج بودن هاش و معما های ذهنش با یه غذای خوب به آرامش رسید
وقتی غذاش تموم شد دوباره از نایل سوال پرسید-تعریف نمیکنی اولین بار چه جوری دیدیش؟ چرا چیزی ازش تعریف نمیکردی؟
-اولین بار با یه مشت زد توی صورتم و بیهوشم کرد
-چی؟
نایل خندید
-اولین چیزی که خیلی واضح یادم میاد گفت(( حیف نمی تونم بکشمت... ازت خوشم نمیاد واقعا که یه موجود به درد نخوری)) بود
زین دهنش از شدت شوک باز موند و نایل ادامه داد
-منم خیلی اذیتش کردم.. دیدن حرص خوردنش خیلی حال میداد.. به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم؛ شبا کنارش میخوابم و دلم میخواد همیشه کنارش باشم.
-پس چرا پیشش نبودی؟
-خب.. شرایط عوض میشه.. آدم ها تغییر میکنن
نایل سکوت کرد
.
.
.
.هری نگاهی به صندلی خالی لیام، سر میز غذاخوری انداخت
با نگاهش به بوراک علامت داد تا بره و ببینه لیام حالش خوبه یا نهبوراک سرش رو به چپ و راست تکون داد
حاضر نیست بره و لیام رو توی حال خرابش ببینهجک سکوت رو شکست
-شما ها کوفت کنین.. من لشم رو میبرم پیش آلفااز پشت میز بلند شد و سالن غذا خوری رو ترک کرد
موهاش رو جمع کرد و از پلههای طولانی و سلطنتی ساختمون بالا رفت
جلوی در اتاق لیام چند ثانیه صبر کرد و بعد تلاش کرد در رو باز کنه اما با درب قفل شده مواجه شدپیشونیش رو به در چسبوند و آروم حرف زد
-هی... مرتیکه....
جک فهمید الان وقت فحش دادن نیست.. پس چیزی که میخواست بگه رو تغییر داد
-آهای.. لیام.. میشنوی؟
-میخوام تنها باشم
صدای لیام خش دار بود
-ممنون.. با کوتولهی دردسر ساز من کاری نداشتی
-هنوز دوستش داری؟
-به کسی نگیا.. خیلی خیلی دوستش دارم با اینکه انگاری اون عوض شده و حتی به من فکر نمیکنه
لیام قفل در رو باز کرد و جک وارد اتاقش شد
جفتشون روی کاناپهی سیاه رنگ نشستن
برای چند دقیقه چیزی نگفتن تا اینکه لیام حرفی که روی قلبش سنگینی میکرد رو به زبون آورد-درد داره.. دیدن درد کشیدنش درد داره
جک سکوت کرد
خوب میفهمید لیام چی میگه.. دنیایی که توش نایل هوران نخنده همون قدر برای جک دردناکه