❁Part 04❁

733 167 61
                                    

خندید و تکیه داد به صندلی و سرشو عقب انداخت و خیره چتر برگهای سبز کاج های جنگل زمستونی گفت:
-این شد رسم...من آخر هر مسابقه تقریبا بیهوش میشدم و هربار تو منو روی کولت میبردی اتاق استراحت...
سرشو آورد روبه دوربین:
-مسابقه سومو یادته؟ بازم ماتم برده بود...اومدی جلوم...دستاتو دور کمرم حلقه کردی منو چسبوندی به خودت گفتی بزن...گنگ گفتی با وجود اون محافظ ولی شنیدم...دوباره داد زدی بزن...دستم بالا اومد و بی جون زدم به سینت...ولم کردی و هولم دادی و داد زدی:
-بزن تا نزدمت بمیری.
یه مشت مسخره دیگه زدم و بعد باز اون تای ابروی لعنت شده بالا پرید و باز اون پوزخند سرخ رو دیدم و بعد یه مشت زدی تو صورتم...دهنم باز شد و محافظ دندونم پرت شد بیرون...نفهمیدی...خودمو از طناب ها گرفتم صاف واستادم هنوز وقت نکرده بودم دوباره گارد بگیرم یه مشت محکم دیگه تو دهنم خورد...افتادم زمین و یه دندونم و با یه حجم زیاد خون پاشید بیرون...مسابقه بود...سرش شرط بسته بودن...تمرین نبود که تموم شه بتونم برم بیرون...با وحشت بازوهامو با همون دستکشا گرفتی و نگام کردی...لب زدی" حالت خوبه؟ "
نرم خندید و باز سیگاری جدید روشن کرد:
-منکه چیزی نمیفهمیدم...داغ بودم...نئشه بودم...نئشه چشای تو...سر تکون دادم آره...بلندم کردی...محافظ دندونتو تف کردی بیرون و عصبی داد زدی" بزن"...میدونستم نزنم سوختم...مردم از شل بازیام دیگه خوششون نمیومد...دیوید داد زد" بکهیون چه مرگته؟ مبارزه کن...اصلا بیا پایین کای بره بالا" وحشت همه تنمو گرفت و مشت محکمی تو گونت زدم...برق از چشات پرید...دیوید داد زد" گفتم بیا پایین" توی دلم عذای درد دادنتو گرفتم و حمله کردم بهت...دوباره تماشاچیا هیجان زده شدن...اون مسابقه من خیلی وحشی شدم و من بردم...ولی تهش از درد و خون ریزی دهنم افتادم زمین...تو دوباره سر فرصت دستکشهاتو در آوردی و باز انداختیم رو کولت و رفتی پایین رینگ...
دست کشید به دهنش:
-هر روز برای جلسات دندون پزشکیم باهام میومدی...
سرشو آورد بالا:
-مبارزه هشتممونو یادته؟ اتاق استراحت؟ من دوش گرفته بودم و کبود و زخمی فقط با یه حوله دور کمرم رو تخت افتاده بودم بعد تو اومدی...اون خونه ای که پشت سالن بود و ما توش استراحت میکردیمو خیلی دوست داشتم...توش راحت بودیم...تو اومدی فقط یه شلوار جین پات بود...پا برهنه و بدون لباس...موهات پریشون تو صورتت ریخته بود و یه شیشه آبجو روی گونت گذاشته بودی...اومدی توی چهارچوب کج با یه شونت تکیه دادی و خیره من گفتی" دارم لاغر میشم" و آره...اونجا پنجاهو شش کیلو شده بودم...از حسم به تو داشتم هر روز ذره ذره کم جون تر و لاغر تر و کم زور تر میشدم...رو آرنج هام خودمو کشیدم بالا...یه شیشه آبجو دیگه همرات بود، پرت کردی رو هوا گرفتمش و گذاشتم زیر چونم...سرماش درد استخون چونمو سر و بی حس کرد...نگاهتو عمیق رو کل تنم چرخوندی و رفتی و ندیدی من چجوری سوختم...
هوا داشت کم کم روشن میشد...نمای فضای آزادی پشت سر بکهیون داشت خودنمایی میکرد که هنوز زیاد مشخص نبود چیه. از جا پاشد و اومد جلو:
-آخرین مسابقه امونو یادت میاد؟
خنده تلخی کرد...سرفید...فیلتر سیگارشو انداخت تو آتیش:
-چهارده روز پیش بود...من یه مرد لاغر و لاجون چهل و پنج کیلویی شده بودم و تو یه غول صد کیلویی بودی...دیگه مسابقه امون جذابیت نداشت...هرچقدرم من تلاش میکردم بزنمت و کم نیارم نمیشد چان...
گله و بغض تو صداش وقت گفتن چان انقدر زیاد بود که هر کسی که فیلمو میدید بی اختیار هم پاش بغض میکرد...
لبخند زد اما چشماش از اشک برق زد:
-هرچقدر تلاش میکردم یه نمایش خوب بهشون بدم نمیشد...تو این آخریا هر چقدرم سعی میکردی ضربه هات نمایشی باشه و بهم آسیب نزنی بازم من از درد خون بالا میاوردم...بازم من چشمام سیاهی میرفت.
یه هق زد و بلافاصله خندید:
-هر بار تایم مبارزه امون کوتاه تر میشد چون من زودتر از قبل بیهوش میشدم...چهارده روز پیش...راند دوم من از حال رفتم...نگرانم بودی...دستات میلرزید...
صدای بک لرزید:
-دستکشاتو کنی و محافظ دندون تو تف کردی و اومدی بالا سرم...صورتمو گرفتی و گفتی" بکهیون؟؟؟؟ خوبی؟ منو نگا"
خورشید داشت بالاتر میومد، هق زد و اشکاش ریخت و صداش گنگ تر شد:
-بهت گفتم چیزیم نیس کمکم کن پاشم ادامه میدم ولی تو گفتی خفه شم و یه دستت رفت پشتم و یکی زیر زانوهامو و بغلم کردی و به سرعت از رینگ اومدی بیرون...قبل تر ها من شصت کیلویی رو مینداختی رو دوشت ولی این آخری انقدر لاغر شده بودم رو دستات بلندم میکردی...
هق زد و اشک ریخت و با پشت آستین کت چرمش صورتشو پاک کرد...
-منو محکم به سینت فشار میدادی...ضربان قلبت خیلی بالا بود...دیوید داد میزد برگردی سر مسابقت و تو گوش ندادی...کیونگ اومد و گفت ببریم سویت پشتی که همیشه توش استراحت میکردیم تا بیاد معاینم کنه...گذاشتیم رو تخت تو اتاق...دستکشامو درآوردی...باند های دست های جفتمونو باز کردی و انگشتاتو حلقه کردی تو دستم...تو چشام خیره شدی و عصبانی داد زدی" چرا گاردتو یهو باز میکنی؟ چرا جلوی ضربه هام دفاع نمیکنی؟ چرا منو نمیزنی لعنتی؟".
سرفید...پشت سر هم و ممتد...نفسش که بالا اومد صداش گرفته بود:
-و من خیره چشات بودم...چشات خودش یه مبارزه بود که من هر بار توش شکست میخوردم چان یول...نگاهت...نگاهت اون روز یه جور دیگه بود...چند روزی بود نگاهات خیلی فرق کرده بود...نگاهات...نگاهات.
هق زد:
-داشت هم رنگ نگاه های من میشد چان...
لباشو فشرد و عقب رفت و موهاشو کشید:
-کیونگ اومد...گفت دیگه هرگز نباید مبارزه کنم...گفت تا وقتی بدنم به وضع سابقش بر نگرده حتی نباید یه چیز سنگین بلند کنم...گفت توی آزمایشای هفته پیشم معلوم شده انقدر ضعیف شدم که دارم پوکی استخون میگیرم ولی دیوید نذاشته کیونگ چیزی بگه...مدام دنده هام مویه میکرد زیر مشت های نمایشیت و همیشه سینم یک تیکه کبود بود...زد پشتت و گفت دیوید گفته از فرداشب با با کای مبارزه میکنی و بکهیون مهره سوخته اس و رفت...
تلخ خندید وسط گریه:
-دستمونو که انگشتامون توهم حلقه بودو آوردی بالا و پشت دستمو بوسیدی و صدات لرزید و هزار بار عذرخواهی کردی...
راه رفت و عصبی گریه میکرد و میسرفید وسطاش:
-چهارده روز افتادم خونه...ده روزشو هر روز میومدی بهم سر میزدی...تو...تو داشتی...
برگشت سمت دوربین:
-تو داشتی لاغر میشدی چان...تو...تو اومدی...من سیگار روشن کردم...بهم گفتی یه نخ هم به تو بدم.
نشست زمین...خودشو بغل کرد و گهواره ای تکون خورد...یهو پاشد و نفس گرفت و هق هق بلندش خواب جنگل آرومو بهم زد:
-تو به موج های موهای من نگاه میکردی چان یول...رفتم توی آشپزخونه...صدام زدی " بک هیون" چان تو صدام زدی بک هیون...من شده بودم برات بک هیون...
به پهنای صورت اشک میریخت...
-سرمو میچرخوندم نگات کنم مات چشام میشدی...خیره لبام میشدی...خیره حتی کبودی های تنم میشدی که جای مشتای خودت بود...
موهاشو کشید و دستاشو تو هوا با شدت تکون داد و داد زد:
-این اشتباه بود چان یول...این اشتباه بود...هر دومون متوجهش شده بودیم و هردومون میدونستیم هیچ شانسی برای باهم بودنمون نیست...روز آخرو یادته...چهار روز پیش...اومدی پیشم با یه حال خراب...
دستشو رو سینه مشت کرد:
-گفتی داری میری کلبه ات توی روستای بالای جنگل...همونجا ک قبلا قولشو داده بودی یه روز ببریم...زنت هم اومده بود...هیچ کاری نتونستم بکنم...هیچی نتونستم بگم...موقع خداحافظی اومدی جلو و بغلم کردی و شقیقه امو بوسیدی...دستات یخ بود و تنت میلرزید...شاید زنت نفهمید و خوشحال میخندید و داشت از روی لباسش جنین دوماهه توی شکمش رو نوازش میکرد اما من همه اضطراب و حال بدتو فهمیدم چان...من سم زندگیت بودم.
یه جا واستاد...طلوع داشت پر رنگ تر میشد...پشت سر بک هیچ درختی نبود و بجاش مه غلیظی بود...
با حال بد و بغض گفت:
-من سم زندگی خودت و خودم بودم چان...من خیلی بهش فکر کردم...متاسفم که این فیلمو گرفتم اما دلم میخواست بهت حرفایی که قایمشون کردمو بگم...کلی حرف برای این لحظه آماده کرده بودم ولی الان ذهنم خالیه...
دیگه گریه نمیکرد...در ماشینو باز کرد و یه بطری آورد...بازش کرد و گرفت سمت دوربین:
-اولیو میخورم سلامتی خودت.
یه قلپ خورد...
-دومی میخورم برا چشات.
یه قلپ خورد:
-نه...چشات بیشتر لازم داره...
سر کشید و بیشتر خورد...آورد پایین و خندید...
-بعدیو میخورم بازم برای تویی که بهم یاد دادی قدرت فقط توی مشتامون و برنده شدنمون توی اون رینگ مربعی نیست...گاهی رنگ و نگاه یه جفت چشم سیاه و درشت میتونه قدرتش از خود خدام بیشتر باشه...
لبخند زد و یه قلپ رفت بالا...
-و آخریو میخورم برای سلامتی همسرت...که آرزو دارم همیشه باشه و بهت لبخند بزنه و انقدر زیبا نگاهت کنه که یادت بره از چشایی که دلیل سیگاری شدنت بودن.
لبخند زد و یه قلپ طولانی رفت بالا و از هر دو چشمش هم زمان اشک ریخت...
بطریو انداخت زمین و یه نخ سیگار روشن کرد:
-این آخرین نخ پاکت سیگارمه...دیگه هیچ پاکتی ندارم تو ماشین...آخرین نخ سیگاری ک دارم...و آخرین نخ سیگاری که میکشم...
نشست رو صندلی و از سر آرامش و فرصت کشیدش...با آرامش پک زد و با آرامش داد بیرون...هیچ عجله ای نکرد...
انقدر آرامش داشت که انگار یه ارکست سمفونیک داره جلوش یه موسیقی بی کلام آرامش بخشو میزنه...
و تنها شنونده اش خودشه و داره ازش لذت میبره...تموم که شد سیگارش با لبخند نگاش کرد و چرخوند فیلترشو تو دستش و انداختش تو آتیش...
از جا پاشد...رعد و برق زد...
-میشنوی صدای دریا رو؟ نمیدونم...توی گوشم داری صدای امواج دریا میاد...انگار دیگه وقتشه قایقو بندازم تو آب...
سرشو چرخوند:
-الانه آفتاب کاملا بیاد بالا...ولی انقدر هوا ابریه چیزی دیده نمیشه...
تلخ خندید:
-آخرین آفتابم ندیدم...اشکالی نداره...
سرشو انداخت پایین:
-دم رفتنم از اینجا...هوا سرده و آسمونش ابری و بارونی...شاید...شاید وقتی توی زندگی جدیدم چشم باز میکنم قراره هواش گرم باشه...آفتابش داغ باشه...آسمونش صاف باشه...شاید...
چونش لرزید و نرم و سبک و بیصدا خنده کوتاهی کرد:
-شاید شاید اونجا شانس بیارم چان یولش رو چند سال زودتر پیدا کنم...وقتی کسی تو زندگیش نباشه...وقتی روی مچ دست چپش اسم زنونه ای تتو نشده باشه...
برگشت سمت دوربین:
-ممنونم چان یول...ممنونم به خاطر اینکه منو از دنیای کوچیک خودم بیرون آوردی و با جهان چشمات آشنا کردی...دوست دارم و ببخشید که دوست دارم...و...خداحافظ آخرین عشق زمینی من...
لبخند تلخی زد و اومد سمت ماشین...صدای باز شدن در اومد...کمی بعد درو محکم به هم زد...دوربین تکونی خورد و نرم سر خورد جلو روی کاپوت...
-الان ساعت...دقیقا...
به ساعتش که روی مچش که لاغر شده بود لق میزد نگاه کرد:
-سه دقیقه به پنجه...
رفت سمت دره و لبه دره واستاد...رعد و برق بزرگی زد و آسمون غمگین و عصبانی غرید...دوربین نرم بازم سر میخورد هنوز...خیره روبه روش بود...دوربین منظره پشتش رو میگرفت...لاغر که شده بود قدش بلند تر دیده میشد...کت چرمش روی شونه های ظریف و لاغر شده اش آویزون بود...دست هاش دو طرف آویزون بود...پاهاش به عرض شونه باز...دوربین سر میخورد...
یک دقیقه گذشته بود...
دست راستش چیزی برق میزد...باد میزد توی موهاش...باز میزد توی کت چرمش...
دوربین روی شیب تند لبه کاپوت شدت بیشتری سر خورد و افتاد...توی لحظه ای که داشت میفتاد خورشید لحظه ای ابر از روش کنار رفت و بدنه فلزی اسلحه توی دست راست بکهیون بشدت برق زد...دوربین کج افتاد روی زمین...فقط از گوشه تصویر از کمر به پایینش دیده میشد...دستش رفت بالا...دیده نمیشد از کمر به بالا...صدای هق زدنش اومد...زانوهاش میلرزید...باد علف های خشک روی زمینو تکون میداد...آسمون بازم غرید...دستش افتاد پایین...دستشو چپش مشت شد...دست راستش رفت بالا...مکث...سکوت جنگل...
مکث...
ساعت دقیقا راس پنج شد...
سکوت جنگل...
صدای باد...
صدای غرش وحشیانه و بی رحم سلاحی بی احساس و قاتل...پرواز پرنده های خواب و غرق آرامش جنگل...
زانوهاش لرزید و جسم بیجونش به روبه رو افتاد و طعمه دهان باز و بی انتهای دره مرگ روبه رو شد...
ساعت شد پنج و یک دقیقه...
انگار که از اول هیچ کسی اونجا نبوده...
آسمون شروع کرد نم نم باریدن...
قطره های بارون روی آتیش روبه خاموشی ریخت و ذره ذره خاموشش کرد...بارون شدت گرفت...زمان به نرمی گذشت...بارون بند اومد...آسمون ابری بود هنوز...
دوربین لو باطری میداد...
صدای ماشینی اومد...صدای ایستادن ماشین در همون نزدیکی...صدای باز شدن در و صدای قدم هایی سنگین...
-بک هیون؟؟؟؟کی رسیدی؟؟؟ گفتی ساعت نه میرسی من الان هشته اومدم فکر کردم زودتر رسیدم...چرا نگفتی رسیدی؟
اومد و صدای باز شدن در های ماشین بک...
-بک هیون؟ کجایی؟
گشت دمبالش...جسم مردونه و قد بلند با هیکلی درشت و عضلانی جلوی دید دوربین کج اومد...
-بک هیون؟
اطراف رو گشت...روی لنز دوربین آب بارون و گل ریخته بود و تصویر کثیف و تار بود...
-بک هیون؟
بیشتر اطراف رو نگاه کرد...برگشت سمت ماشین...جلو اومد...دوربین دوباره آلارم لو باطری داد...نگاه مرد قد بلند متوجه دوربین شد...اومد جلو...خم شد و انگشت های کلفت و مردونه اش جلوی دوربین اومد و برداشتش...آوردش بالا...بهش نگاه کرد...تصویر تار و کثیفی دیده میشد...آستین اورکتشو کشید روی لنز و تمیزش کرد و دوباره به دوربین نگاه کرد...چشمهای درشتش نگران بود و اخم عمیقی داشت و لبهای گوشتیشو محکم روی هم چفت کرده بود...
چند ثانیه با دقت و اخم خیره لنز بود...انگشت مردونه اش جلو اومد و تصویر تیره شد و دوربین خاموش شد...




The End...

♱⌖ 05 Am ⌖♱Where stories live. Discover now