❁Part 02❁

456 138 7
                                    

به بدن سفیدش که برق میزد نگاه کرد.
-اینو ببین.
یه کبودی وسیع به قدر یک کف دست:
-این جای توعه...
چرخید و تو کل تنش کبودی های زیادی نشون داد:
-اینا همش جای توعه.
ژاکتشو پوشید و نشست رو صندلی و دستشو دراز کرد عقب و سرشم برد عقب و کیفیت صداش پایین اومد:
-مردم عشقشون کیس مارک رو تنشون میذاره...لاو مارک میذاره...مال من عشقم با کتک رو تنم مارک میذاره...
یه کیک پیدا کرد و برگشت صاف نشست و پاهاشو آورد بالا و زانوهای لاغرشو به فرمون تکیه داد و پاهاش آویزون شد:
-نگفته بودم عاشقتم نه؟
سرشو انداخت عقب و سبک خندید...نگاهش به دوربین برگشت:
-من گی نیستم چان یول...مثل خودت استریتم...اشتباه برداشت نکن...من عاشق پسرا نیستم.
لبخندش رفت:
-اما تو برام پسر یا هرچیزی نبودی...
سرشو انداخت پایین:
-تو خدام بودی...میپرستیدمت.
یهوخندید:
-راستی نگران نباش...نذاشتم هیچ مشتی غیر مشتای تو رو تنم مارک بذاره...خودت که میدونی حتی با همین هیکل نحیفمم تا هشتاد کیلویی هارو حریفم...
بسته کیکش رو باز کرد...با لذت پاهاشو تکون داد...
-الان ساعتــــــــــ....
مکث کرد و به ساعت ماشین نگاه کرد:
-دقیقا هشت دقیقه به دوازده اس...
دستشو دراز کرد و گوشیشو از صندلی بغل برداشت...بازوهاشو مالید و پاهاشو آورد پایین:
-خیلی سرده لعنتی...
درو بست...گوشیو آورد بالا و شروع به تایپ کردن کرد...بعد گرفتش سمت دوربین...
-ببین بهت تکست دادم الان، نوشتم "بیدار شدی بهم زنگ بزن"
خنده از سر ذوقی زد و گوشیو گذاشت کنار...اومد کیکشو بخوره باز گوشیو نگاه کرد...چشمش از رو گوشی برداشته نشد...
-این اولین چیزیه که بعد ناهار دیروز ظهر میخوام بخورم...جواب ندادی؟
گوشیو چک کرد:
-همیشه عادته دیر جواب بدی.
پنج دقیقه توی سکوت خیره گوشی بود...سرشو آورد بالا و لبخند تلخی زد:
-هنوزم جواب ندادی چان یول...
یهو گوشیو کنار گذاشت با کیک دست نخورده اش و گفت:
-راستی میدونی چرا بر خلاف همه که بهت میگن چانیول من چان یول صدات میکنم؟
سرشو تکیه داد به پشتی صندلی و گردن لاغرو سفیدش برق زد...
-دیوید همیشه میگفت چون همیشه تا سر حد مرگ ازت کتک خوردم میترسم و هربار زبونم میگیره اسمتو بگم خودتم بعدش با نگاهت تایید میکردی و از همون پوزخندات که...
ساکت شد...
یهو برگشت سمت دوربین:
-اولین شبی که باهم مبارزه کردیمو یادته؟ من نسخ چشات بودم و تو فکر کردی زرد کردم...بهم پوزخند زدی...همه همه همه خاطرات اون شب به کنار...من اون شب روی تخت بیمارستان...توی تاریکی اتاقم تصویر پوزخندت میومد جلوی چشم...از همون شب بود که سیگاری شدم...
بیصدا خندید:
-تا خود صبح نفس نفس میزدم و یه کشش عجیب بهت داشتم...
یهو بغض کرد:
-من میخواستمت چان یول...از همون لحظه ای که روی رینگ کناری دیدمت میخواستمت...حتی اگه سر این عشق تحقیر بشم...حتی اگه همه چیزمو از دست بدم...
صداش لرزید و از بغض افتاد:
-من بیچاره فقط میخواستمت...حتی اگه...حتی اگه قرار بود به خاطر بودن کنارت مردونگیمو...اعتبارمو...همه چیزمو میذاشتم کنار...حتی اگه قرار بود درد بدی...حتی اگه قرار بود زجر بدی...
چشم های بی فروغ زیباش درخشید...نه مثل دورانی که پارک.چان.یولی نبود و ستاره و قهرمان رینگ مبارزه بود و هرچه بود غرور و قدرت بود...نه مثل زمانی که بعد مبارزاتش توی کلاب ها مشروب میخورد و جشن میگرفت و میخندید و تا صبح میرقصید و میرقصید و می رقصید...
از انعکاس لایه ای اشک برق زد...
-تو برای من خود خدا بودی چان یول...اگه...اگه حتی خودم خدا بودم...تو که اومدی بی اختیار تاجو از سرم برداشتم و جلوت به زانو دراومدم...لقب من رینگ گاد بود چان یول...من از سر ضعف جلوت سر تعظیم فرود نیاوردم...
یه قطره ظریف و شفاف سر خورد روی گونش و خط انداخت...
-من در نهایت قدرت و شکوهم جلوت تعظیم کردم و تسلیمت شدم...من لعنتی فقط...
ابروهاش لرزید...
-فقط عاشقت شده بودم چان یول.
سرشو انداخت پایین:
-میبینی؟ هنوزم میگم چان یول...من ازت نمیترسم چان یول...حتی اگه توی یکی از همین مبارزه ها برای همیشه زیر مشت هات بمیرم...من فقط نمیخواستم مثل بقیه سرسری بگم چانیول...من فقط دلم میخواد هربار که اسمتو صدا میزنم تک تک حروف اسمتو مزه مزه کنم...از سر فرصت و با آرامش توی دهنم بچرخونم و کامم شیرین شه...من فقط دوست دارم لنتی...
پاهاشو آورد بالا و زانوهاشو بغل کرد و سرشو توی دستهاش و زانوهاش قایم کرد و از هق هق بیصدا لرزید...
کمی از گریه مظلومانه اش نگذشته بود که گوشیش زنگ خورد...سرشو به سرعت آورد بالا و چشم های خسته و خمارش سرخ بود و صورتش خیس و لبهای زیباش نیمه باز... فوری گوشیو برداشت و با آستینش صورتشو پاک کرد و چند بار صداشو صاف کرد و فوری جواب داد:
-الو......هی سلام.....آره......خوبم تو چطوری.......خوبه.
خندید:
-باشه.......آره دارم میام همونجایی بود که یه بار با همه بچه ها اومدیم........آره آره به خونه توهم که نزدیکه.......بیا اونجا که بهت گوشیمو دادم ازت خواستم ازم عکس بگیری......آره......فکر کنم فردا صبح برسم.....نه نمیام خونه تو بیا یه چیز مهمی رو میخوام بهت بدم........اوکی......باشه.....میبینمت.
گوشیو قطع کرد و تا شش دقیقه و سی ثانیه بعد به گوشی مات و زل زده نگاه کرد و بعد خندید و گوشیو کنار گذاشت:
-میدونستی میشه فقط با شنیدن یک دقیقه از صدات یک عمرو زندگی کرد؟
ماشینو روشن کرد:
-باید سریعتر برسم.
دستش اومد و دوربین خاموش شد.
●●●●
دوربین روشن شد...دست لاغرش عقب رفت و چشماشو مالید و خمیازه کشید:
-ساعت پنجه...داره بارون میاد...یه چرت زدم کنار جاده...دیگه دارم میرسم چان یول.
لبخند زد و تو دستاش ها کرد:
-خیلی سرده ها...هرچی جلوتر میرم سرد تر میشه...خب سر بالایم هست دیگه...رسیدم به کوه دیگه...یه چند ساعت راه مونده...فکر کنم به خاطر بارون باید آرومتر رانندگی کنم...احتمالا هفت و هشت شب برسم...
یه کاپشن بزرگ تنش بود و یه کلاه کاموایی هم سرش بود و نوک موهای مشکیش از لبه کلاه زده بود بیرون.
دستش جلو اومد و دوربین رو برداشت و آورد نزدیک رو فرمون گذاشت و با لبخند گفت:
-اون بار که اومدیمو یادته چان یول؟ جاده اصلا اینجوری نبود...هوا خیلی آروم بود...گرم بود...وسطای تابستون بود اون موقع...ببین الان کجام؟
دوربینو چرخوند و یه سمتش هنوز درختای جنگلی توی شیب بود و سمت دیگه خالی بود...زمین با شیب تندی رو به پایین بود.
بارون شدید و مه بود...دوربینو چرخوند:
-بیا یکم خاطره بازی کنیم...نظرت چیه؟
لبخند زد و دوربین رو سرجای قبلیش فیکس کرد...یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبش و ماشینو روشن کرد و راه افتاد...دوربین آلارم باطری داد...دوباره ماشینو نگه داشت و گشت یه پاوربانک آورد جلو و وصلش کرد...توی تصویر گوشه دوربین علامت در حال شارژ اومد...دوباره راه افتاد و برف پاک کن رو روی تندش گذاشت.

♱⌖ 05 Am ⌖♱Where stories live. Discover now