❁Part 01❁

1.1K 158 7
                                    

" راس ساعت پنج صبح"

دوربین روشن شد...یه تصویر کج از سقف ماشین و یکم از شیشه بغل و درختهای جنگلی که با سرعت رد میشدند دیده شد...دوربین صاف شد...گرفتش روبه بیرون...
دم طلوع بود...هوا جوری بود که هم روشن شده بود هم ستاره ها هنوز دیده میشدن...
صدای خشدار و کشدار پسرونه ای اومد:
-کل دیشب بارون اومد...این مه غلیظ جاده مال سردی هوای اول زمستون و بارون شدید دیشبه...
پوزخند زد:
-هنوز هوا به برف نرسیده اما خیلی سرده و بجاش بارون زیاد میاد...
دوربین هی میلرزید:
-چاله چوله های جاده رو نگا....(پوزخند زد) به قول خودت تا بارون نیاد معلوم نمیشه یه جاده چقدر داغونه...
جاده قدیمی که دو طرف جنگل کاج و سرو بود. دوربین رو چرخوند و یکم باهاش ور رفت و ثابت شد بالای داشبورد اما زاویه اش روبه چهره خودش بود.
دستش جلو اومد و مانیتور کوچیک رو چرخوند سمت خودش ک ببینه تصویر خودشو از لنز دوربین.
صاف نشست...پوزخند زد:
-میبینی قیافمو؟ دو شبه نخوابیدم...همش تو این جاده بودم...
توی موهای لخت و بلندش چنگ زد:
-موهام چرببببب شده...
گوشه لبشو خاروند و شونه بالا انداخت:
-البته من کیا شبا میخوابیدم؟(خندید) به قول تو من همیشه مثه جغدم...
به رون پاش ضربه زد و نگاهشو به جاده دوخت:
-آخرشم به حرفت گوش نکردم نرفتم نگهبان ساختمونی چیزی نشدم...منکه هر شب تا صبح بیدارم...فقط همین شغل به دردم میخورد...
با خنده برگشت سمت دوربین:
-البته که شغل خودمونم به خاطر نیمه شب بودنش انتخاب کردم.
دوباره نگاهشو داد به جاده...لبخندش رفت...اخم کرد...من من کرد...
-مغزم...مغزم داغه...نه نه...یخه(دست کشید به پیشونیش)...نه...نمیدونم چمه...هرچیه که میدونم تا حالا این حالو نداشتم.
کلافه بود...زیاد...انگشتای یخ زده دست چپش دور فرمون بزرگ و لاغر شورولت قدیمی حلقه بود...از سفید شدن غیر عادی انگشتاش معلوم بود فرمونو محکم فشار میده...
یه نخ سیگار گذاشت رو لبش و دمبال فندک جلوی دنده توی جای خالی، جا لیوانی گشت...
به جلو که خودشو کشیده بود دمبال فندک داغونی چهره اش تو دوربین مشخص تر شد...افتادگی گوشه چشماش بیشتر خودنمایی میکرد و رنگش زرد بود...لبهاش بی رنگ و بشدت خشک و پوست پوست شده بود.
صدای خرت خرت گشتنش میومد و بعد مکث کرد و بعد صاف نشست و با لبه شست دستش سر فندکو پرت کرد عقب و سیگارشو آتیش زد...پوک عمیقی زد زودتر توتونش آتیش بگیره.
به یه پیچ رسید...با همون دستش ک فندک داشت فرمونو دو دستی گرفت و نرم هدایتش کرد...چشمای خستش فندکو دید...فندک نقره ای زیپو...عصبی پرتش کرد رو صندلی بغل...شیشه رو کشید پایین...تا ته کشید پایین و باد سرد با شدت به صورتش سیلی زد...
فرمونو داد دست راستش و آرنج دست چپشو لبه شیشه گذاشت و دستشو تکیه گاه سرش کرد و به گردن ظریف خسته اش استراحت داد...
با سیگار کنج لبش گنگ گفت:
-نمیدونم سرم همیشه انقدر سنگین بوده یا از وقتی تو نشستی تو سرم.........
یکم سکوت...توی پنج دقیقه بعدی فیلم همون بود...سیگارشو پک میزد و از بینی بیرون میداد...تموم که شد انداختش بیرون...
-اولین باری که همو دیدیم یادته؟
نیم دقیقه سکوت و بعد یهو با صدای بلند روبه دوربین گفت:
-اولین باری که توهم منو دیدی نه ها...اولین باری که من دیدمت.
فرمونو داد دست چپش و با دست راستش با هیجان تعریف کرد:
-هنوز صدای جمعیت تو سرمه...
صداشو مثل صدای تشویق جمعیت کرد که وقتی کسیو تشویق میکنن نا مفهوم و گنگ میشه:
-پا چا یو...پا چا یو...پا چا یو...
قهقه خندید:
-تو رینگ کناری بودی...من با اون مرتیکه آشغال که پنج کیلو ازم بیشتر بود مبارزه داشتم...خیلی تیز و فرز بود و همش گاردمو بسته نگه داشته بودم...اما زور نداشت...انقدر زده بودمش که جون نداشت رقص پا بره حتی...مبارزه رو برده بودم...فقط برای جذابیتش کشش میدادم...
گوشه لبشو خاروند و روی صندلی تن ظریفشو جابه جا کرد:
-اون موقعا مثه الانم ک لاغر و لاجون نبودم ک...یادته چه هیکلی داشتم؟ دور بازومو یادته؟ کولام تا زیر گوشام میرسید...
سکوت کرد و یهو دیوانه حالت خندید:
-تو...توی لعنتی رینگ بغلی بودی...مبارز مرموزی که همون شب تازه پیداش شده بود و سه تا مبارزه شو برده بود...مبارزه چهارمی بودی...یه خش...یه خش هم رو صورتت نیفتاده بود...همه جمعیت یک صدا اسمتو فریاد میزدن و مدام مبلغ شرط بندیو رو برد تو بالا میبردن...تو خودت مبارزی و میدونی چه حالیه مردم سر بردن تو همه زندگیشونو قمار کنن...حتی کسایی ک رو منم شرط بسته بودن اومده بودن دور رینگ تو.
لبخند کمرنگی زد و یهو باز نگاهش عوض شد...نگاهش خیره جاده شد و لحنش ملایم:
-یادمه کفشای گنده مشکی، شورت مشکی و دستکشای مشکی دستت بود...هیچ وقت بهت نگفتم چقدر مشکی بهت میاد؟ حالا میگم...
برگشت نیم نگاهی به دوربین انداخت:
-مشکی خعلی بهت میاد چان یول...خعــــــــــلی...
نگاهشو دوباره به جاده داد:
-تمام تنت غرق عرق بود و درست روی همون تتوی شیطان وسط آتیش روی سینه راستت خون ریخته بود و هیچ وقتم نفهمیدم خون خودت بود یا حریفات.
خنده از لباش رفت و چهره اش زرد تر شد اما چشماش وسط اون بی فروغی یه برق کوچیک زد:
-موهات خیس ریخته بود رو پیشونیت...کاش نقاش بودم اون موج های ریز و حلقه های خیس عرق و نیم دایره طور موهات رو تا ابد ازشون هزار بار میکشیدم و به همه دیوارای شهر میزدم...
تک خندی زد و با ذوق گفت:
-رو دیوار ساختمون اون بانک بزرگه بود که دیوارش سفید سفید بود و روش تابلو زده بود هرگونه زدن تبلیغات یا آسیب رسوندن به دیوار و نوشتن چیزی روش پیگیرد قانونی داره...میرفتم رو اونم میکشیدم...
به طرز زیبایی شونه بالا انداخت:
-واقعا میکشیدم...هیچ کسم بهم چیزی نمیگفت...اگه دنیا از دید چشمای من اون موج موهارو ببینه...آخخخخخ...اگه حتی خودت میتونستی از دید من خودتو ببینی...
یکم سکوت کرد:
-اخم نداشتی اما نگاهت...لعنت...نگاهت چشات...چشات...چشات لعنتی چشات...
سرشو خم کرد انگار محو یه تصویر شده:
-اون نگاه درنده...لعنت بهت من با نگاهی که مسیرش سمت من نبود خدامو عوض کردم...این لعنتی ترین نوع عاشق شدنه چان یول...
.
.
.
.
سکوت کرد...غرق فکر بود...با تکون یهویی ماشین حواسش جمع شد و فرمونو فوری چرخوند و دوباره افتاد توی جاده...
-نفهمیدم چیشد...چشم بهت افتاد...میخت شدم...گاردم باز شد...هوک چپ...هوک راست...آپرکات...
خندید:
-افتادم کف رینگ و داور بالای سرم میشمرد و من نگاهم خیره تویی بود که منو نمیدیدی...مسابقه چیه؟ من اصلا فراموش کرده بودم زندم یا مرده...اصلا وای...
لحظه ای برگشت سمت دوربین:
-تا حالا رسیدی به نقطه ای که یهو قفل شی؟ اصلا زنده و مرده و زن و مرد و خدا و شیطانو کل کل کل بشریتو یهو فراموش کنی...اصلا انگار داده های مغزت خالی شده یهو...هیچ اطلاعی نداری از دنیایی ک توشی...من اون حال بودم...چشمم فقط به تو بود...اصلا فراموش کرده بودم قابلیت نفس کشیدن و طریقه راه رفتن چیه...شمارش معکوس تموم شده بود...
زهرخندی زد:
-اولین باری که دیدمت بازی برده رو باختم...همونجا باید میفهمیدم تو برام سمی...
یهو داد زد و مشت زد به فرمون...
-همونجا باید میفهمیدم تو فقط باعث میشی من درد بکشم...
از ته دل داد میزد و صورتش سرخ شده بود و موهای چربش تو صورتش ریخت:
-توی کثافت عوضی از همون ثانیه اول تا تهش کاری کردی من فقط مشت بخورم و مشت بخورم و مشت بخورم.
خودشو کوبید به صندلی و چنگ زد تو موهاش:
-از تو مشت خوردم، از حریفام مشت خوردم، از زندگی مشت خوردم، از خودم مشت خوردم لعنت بهت چان یول...لعنت بهت...
نفس نفس میزد...چشماش میرفت که نمدار بشه اما جلوی خودشو گرفت...چهره اش هیچ حسی رو نشون نمیداد...
یهو شونه هاش لرزید...و یهو هق هق کرد و چهره اش در هم رفت...چونش میلرزید و لبشو گزید...
نزدیک یک دقیقه بی صدا هق هق کرد و لرزید و اشک ریخت...یهو نفس عمیقی گرفت و صداشو رها کرد و با صدای بلند گریه کرد...
دستش جلو اومد و صفحه دوربین خاموش شد...
●●●●
دوربین روشن شد...ماشین کنار جاده نگه داشته شده بود...در طرف خودش باز بود و چهره اش خنثی بود...
پیاده شد و چند قدم توی جاده راه رفت...از کادر خارج شد...دوباره برگشت توی کادر...دستاشو باز کرده بود و عمیق نفس میکشید...بازدمشو که میداد بیرون بخاری ابر مانند درست میشد...فقط یه شلوار جین گشاد پاش بود و یه ژاکت گشاد و طوسی رنگ...اومد جلوی در واستاد:
-میبینی منو؟ میبینی چقدر لاغر شدم؟شدم چهل و پنج کیلو فکر کن.
و خودش خندید...ژاکتشو داد بالا:
-قبلا عضلاتم دیده میشد الان استخونام...دنده هامو ببین.
تو یه حرکت ژاکتو در آورد و چرخ زد...
-استخونامو ببین...همش زده بیرون...اینا...اینارو ببین.
چرخید و کتف های برآمده شو از پشت سر نشون داد و تکونشون داد و با خنده گفت:
-یه روز بهم گفتی کتف ها باقیمونده بالهامونه که از بهشت آوردیم...چیزیه که ثابت میکنه بال داشتیم...جای بالام زده بیرون چان یول...
برگشت سمت دوربین و خندید و چشماش هلالی شد:
-فکر کنم قراره بمیرم..." راس ساعت پنج صبح"

♱⌖ 05 Am ⌖♱Where stories live. Discover now