جیمین تعظیم کوتاه دیگه ای کرد و با لبخند از سویانگ تشکر کرد و به طرف میز گوشه آشپز خونه رفت...
چویانگ با اعتراض شروع کرد به غر زدن
× اما آجوما این انصاف نیست ، چرا باید جیمین رو بیشتر از ما دوست داشته باشی؟؟؟؟

سویانگ سینی حاوی آبمیوه ، نان تست و چند نوع مربا رو جلوی جیمین گذاشت و با اخم رو به چویانگ پاسخ داد :
+ چون که اون با شما فرق داره ، الانم به جای حرف زدن به کارت برس !

چویانگ اخمی کرد و به کارش ادامه داد...
جیمین که دیگه این مکالمه ها براش عادی شده بود و میدونست که سامدونگ و چویانگ به شوخی این حرف ها رو میگن و در واقع جدی نیستن ، لبخندی زد و از سویانگ تشکر کرد و شروع کرد به خوردن ...
.
.
.
بعد از تموم کردن صبحانش ، بیکار جلوی میز وسط آشپز خونه نشسته بود و پاهاشو تکون میداد و به بقیه نگاه میکرد ، طبق دستوری که رئیسش به بقیه داده بود ، جیمین حق نداشت تا آخر این مهمونی ، به جز کار های همیشگیش به چیزی دست بزنه ، چون اون معتقد بود که جیمین آخر هر کاری که انجام میده یه دسته گلی به آب میده و امضاشو میزنه !

وون وارد آشپز خونه شد ، جیمین تعظیم کوتاهی کرد که وون رو بهش گفت:
× جیمین  ، منم دنبال تو میگشتم ... آقای رئیس زنگ زده بودن و میگفتن که امروز باید آقای جوان رو ببینن ، لطفا هر چه سریع تر بهش خبر بده !

جیمین با تعجب و استرس به وون چشم دوخت و گفت :
_ ولی آخه ایشون دیشب تا دیر وقت بیرون بودن و الان احتمالا خوابیدن_...

وون لبخند کوتاه و پر استرسی زد و قبل از ادامه حرف جیمین گفت :
× لطفا بیدارش کن !

جیمین چند لحظه ای با ترس و به وون چشم دوخت ، آب دهنشو قورت داد و با قیافه ای مظلوم سرشو تکون داد ، آروم زیر لب چشمی گفت و با قدم هایی آروم به طرف در رفت...

قبل از خروجش سامدونگ سریع به طرفش رفت ، دست هاشو روی شونه هاش گذاشت و اخم ساختگی کرد.
× جیمینا ، تو میتونی ، اصلا نگران نباش که هیونگ هواتو داره !! ما این پایین منتظرتیم ، اوکی ؟

جیمین لب هاشو جمع کرد و آروم سرشو بالا پایین کرد و به سوی ماموریتی که احتمال میداد بعدش زنده نمونه ، از آشپز خونه خارج شد...

┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉┉

چند دقیقه ای میشد که کاملا بی صدا جلوی در اتاق ایستاده بود و به در بسته خیره بود ، پوست لبهاشو با استرس میکَند ، مردد چند قدم به طرف در میرفت ، دستشو روی دستگیره قرار میداد و بعد پشیمون به نقطه ی اولش برمیگشت ...
بالاخره تصمیم گرفت که اینبار انجامش بده ، نفس عمیقی کشید و آهسته آهسته به طرف در قدم برداشت ، جلوی در ایستاد و دستشو روی دستگیره در گذاشت ، چشم هاشو محکم روی هم فشار و شاید برای آخرین بار توی ذهنش با خودش حرف زد "جیمینا ، تو آدم خوبی بودی ... حداقلش تمام تلاشتو کردی .... جین هیونگ دوست دارم... " قبل از پایان جملش و کشت و کشتار و شکنجه های گوناگونی که توی ذهنش تصور میکرد ، دستگیره چرخید و در باز شد ، جیمین سریع و با ترس چمهاشو باز کرد و چند قدم عقب رفت ؛ با دیدن قیافه ی اخمو و خوابالوی رئیسش که بیدار شده بود ، انگار تمام دنیا رو بهش داده بودن !!! بالاخره نفس حبس شدشو بیرون داد ، لبخند صدا داری زد و با خوشحالی غیر قابل توصیفی گفت :
_ صبحتون بخیر قربان !

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now