وون لبخندی زد و گفت :
+ درسته ، آقای جوان خیلی به این باغ اهمیت میده .

جیمین در تاییدش سرشو تکون داد .
+ جیمین شی ، چند تا چیز هست که قبل از شروع کارت میخوام باهات راجع بهشون حرف بزنم !

به طرف صندلی های چوبی که اطراف حوضچه قرار داده شده بودند رفتند و نشستند .
چند ثانیه ای بینشون سکوت برقرای بود...
+خب جیمین شی چی فکر میکنی ؟

جیمین به آرامی طرفش برگشت و نگاه کوتاهی بهش انداخت ، دوباره به حوضچه خیره شد
_ راستش... واقعا نمیدونم ، همه چیز خیلی یهویی اتفاق افتاد !

وون لبخند مهربونی بهش زد و گفت :
+ جیمین شی ، میخوام یه چیزایی رو بهت بگم که امیدوارم بین خودمون بمونه !

جیمین با جدیت به وون خیره شد و به آرومی سرشو تکون داد و منتظر حرف های او شد.
+ میدونی که تو به عنوان خدمتکار شخصی آقای جوان اینجا استخدام شدی ‌، آقای جوان هیچوقت به هیچکدوم از افراد این خونه اعتمادی نداشتن و همیشه فکر میکنن که ما جاسوس پدرشونیم ، به همین خاطر هیچوقت به ما اجازه نمیدن که وارد حریم خصوصیشون بشیم و برای خودشون خدمتکار شخصی استخدام میکنن که متاسفانه همشون بعد از یه مدت توسط رئیس اخراج میشدن !!

جیمین متعجب پرسید :
_ چرا اخراج میشن؟؟
+ نمیخواد نگران باشی جیمین شی ، فعلا که خود آقای رئیس تورو استخدام کرده و آقای جوان هم به این زودیا نمیتونه اخراجت کنه !
ولی خب دلیل اینکه رئیس اینبار خودش خدمتکار پسرشونو انتخاب کرده اینه که تو باید گزارش کارهای آقای جوان رو به رئیس بدی! البته الان نه ولی بعدا که همدیگه رو ملاقات خواهید کرد مطمئنا همچین چیزی ازت میخواد .

جیمین شوکه پرسید :
_ یعنی میخواد من جاسوسی پسرشو بکنم ؟
+ یه جورایی...
_ من ... من نمیتونم ، شما باید اینو از اول به من میگفتین ، من نمیتونم همچین کاری رو انجام بدم !

وون لبخندی به صداقت پسر زد
+ آروم باش جیمین شی ، میدونم تو همچین کاری نمیکنی ، تو فقط قراره نقش جاسوس رئیس رو بازی کنی ، در واقع من تورو انتخاب کردم چون ازت میخوام که تمام تلاشتو بکنی و سعی کنی با آقای جوان دوست بشی و کمکش کنی ، اون اصلا معنیه احساس و مهربونی رو نمیدونه ، وقتی برای اولین بار تصادفی تورو توی کافه دیدم یه حسی بهم گفت که شاید تو بتونی کمکش کنی ! آقای جوان بعد از مرگ مادرش خیلی عوض شد ، اون الان فقط به یه دوست نیاز داره ،یه دوست واقعی !

جیمین احساس میکرد که حالا زندگیش پیچیده تر از قبل شده...
_ من تمام تلاشمو میکنم ،امیدوارم واقعا بتونم کمکی بکنم .

وون نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد
+ روت حساب میکنم جیمین شی ، امیدوارم حرف هایی که زدیم "فقط" بین خودمون بمونه ، الان دیگه میتونیم بریم داخل .

Dark Flare | VminWhere stories live. Discover now