۱۶_last chapter...

446 64 32
                                    


قبل از شروع اخرین پارت
خیلی از دستتون ناراحتم چون یک کا ویت نرسوندین فصل یک رو
این فصل هم‌چندان تعریفی نداشت
گذاشتم که فقط پرونده اش بسته شه
و تمام تمرکزمو بذارم روی اون دوتا فف دیگه ام.

_____،_______________________________

شش ماه بعد...

داستان از دید هری

سریع از قطار پیاده شدم،سمت خروجی راه اهن راه افتادم.
گوشیم زنگ خورد و دیدم آنه است

_الو؟!

_الو هزا رسیدی؟!

_اره مامان...اماده شده ؟؟

_لیام بردش!

_شت!

_سریع بیا دوش بگیر ،لباستو‌حاضر گذاشتم اصن نمیخوام امشب یک کدوم از اون دیک هدا غیراز تو دستشو بگیر.

_وات دفاک ؟تو گفتی...

_منتظرتم بای!

تلفن روم قطع کرد! خوب روابط منو آنه بعد از مراسم روز شکرگزاری قویتر شد و امروز پارتی بعداز فارق التحصیلی لیزاست،من حتی نتونستم خودمو برا مراسم فارق التحصیلیش برسونم!و قطعن اون خیلی ناراحت شده!
*
**
*
رو ی صندلی ی گوشه نشسته بود،مث یک پرنسسی بود که پرنسش تنهاش گذاشته!
ی لباس دکلته ابی پوشیده بود که از قسمت بالای سینه اش تا استیناش تور بود.
رفتم جلوش وایستادم و دولا شدم وگفتم:بهم افتخار میدین بانوی من؟!

سرشو گرفت بالا وگفت:هزا ؟!

پرید بغلم و محکم دستاش دور گردنم حلقه کرد!دستامو دور کمرش گذاشتمو واروم دم گوشش گفتم: مث اینکه ی نفر دلش برام تنگ شده بوده ؟!
منو نگاه کرد و ب لبام هجوم برد،بعد چند لحظه ازم جدا شد،پیشونیم ب پیشونیش چسبوندم وگفتم: یکم دیگه ادامه بدی میدونی کار دستت میدم!

_میتونیم بریم کتابخونه مدرسه!

_واوو لیزا...نمیدونستم دوست دخترم ی ذهن کثیف داره!
خنده شیطنت امیز کرد،اون ی فرشته تو لباس شیطانه؟!نمیدونم یا شاید ی فرشته که سقوط کرده تو‌جهنمی به اسم دنیا.

دستشو گرفتم و رفتیم سمت پیست رقصی که درست کرده بودن و شروع کردیم رقصیدن.

_ببخشید نتونستم ب موقع برا مراسم فارق التحصیلت برسم...

_باید جبران کنی!
خندید و چشمکی زد،دستامو دور کمرش محکم تر کردم و‌کشیدمش نزدیکتر گفتم:امشب میریم خونه ما.
_آنه لندنه!

_مشکلی نداره اون!

_خوشحالم که روابطتون بهتر شده!

_تو باعث شدی...
لبامو‌گذاشتم رو لباش.

سوار ماشین شدیم،لیزا چشاش گرد شد وگفت:آنه ماشین شو عوض کرده؟!

_نوپ...

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now