۳_مست

407 54 8
                                    

داستان از دیدهری

خاطرات مثل ی شلاق اند،روحتو زخمی میکنن...

من سرمو گذاشتم روی میز بار تا سردردم یکم تسکین پیدا کنه.
ی لحظه یچیزی تو ذهنم جرقه زد...لعنتی من نیاز دارم که ببینمت...من بدون تو چجوری سه ماه طاقت اوردم؟
فقط گوشیمو از جیبم دراوردم.رفتم تو کانتکت هام.
رو اسمش کلیک کردم.

داستان ازدید لیزا

مامان سرازپا نمیشناخت.کلی ذوق کرده بود که لیام رو دیده بود.
جلو میز توالتم نشستم.پد رو برداشتم تا امدم دور چشام بکشمش صدای گوشیم اومد.
ب صفحه اسکرین گوشیم نگاه کردم.خوب فک‌کنم اشتباه دیدم.دوباره نگاه کردم...لعنتی خودشه...بعد سه ماه زنگ‌زده.
بدون اینکه فک کنم روی ایکون سبز کلیک کردم
گوشی ‌گذاشتم رو‌گوشم هیچی نگفتم
صداش اومد اما متزلزل:لیزا...فرشته من...
همین یک کلمه لعنتی کافی بود تا اولین قطره اشکم از گونه ام بیفته پایین.
_میدونم میشنوی صدامو...بیا همون...دیسکو..یی که اولین ..بار رقصیدیم...به کمکت نیاز دارم...
باحرص پشت دستمو روی چشام کشیدم و اون اشک های لعنتی پاک کردم.بخودم جرات دادم وگفتم:تووو مستی؟؟
_فقط بیا...جما...تنهاست خونه...
بعد تلفن قطع کرد...لعنتی من چیکار کنم؟
خوب من دوتا راه دارم برم خونه پیش جما بمونم تا هری مستی ازسرش بپره فرداصبح بیاد خونه وجما از نگرانی دیونه شه...
یا اینکه برم دیسکو وسط روز ببرمش خونه...لعنتی راه اول قطعن برا جما ضرر داره...خب..میرم پیش اون عوضی...بعد که ازمستی اومد بیرون خط ونشون میکشم براش وتمام.اره همینه.

ساعت پنج عصر نشون میداد. سویشرت مشکیمو روی پیراهن چهارخونه مشکیم پوشیدم.
جین مشکیموپوشیدم.
الرستاری مشکیمو که تازه تمیزشون کردم پام‌کرد از پله ها رفتم پایین.
لیام تو نشیمن نشسته بود با مامان ‌چای میخورد از کالج وسوفی تعریف میکرد.
لیام تا منو دید ازجاش پاشد وگفت:لیز؟کجا میری؟
مامانم سریع برگشت سمت منو گفت:نکنه میخوای تتو کنی؟؟
_وااای مامان محض ف...من۱۸سالم نیس هنوز... دارم میرم بیرون‌کار دارم...خداحافظ.
سریع از خونه اومدم بیرون تا بیشتر از این سوال پیچم نکنن.
ی تاکسی گرفتم وسمت دیسکو راه افتادم.
*
**
*
فضاش هنوز تاریکه... لعنتی هنوز شب شروع نشده که...دود تو فضا نیست...اما بوش با الکل ترکیب شده.
دیدمش...مثل ی ادم شکست خورده سرش رو میز بار بود.
رفتم نزدیکش.صدامو صاف کردم،سرشو‌بالا اورد لبخند بی جون زد وگفت: فرشته من...
تا اومدم جوابشو بدم،دستش گذاشت رو بازومو‌نوازش میکرد گفت:عشق عصبانی من...
دستمو‌از زیر دستش کنار کشیدم وگفتم:پاشو باید بریم خونه ات جما تنهاست ممکن نگرانت شه...
خندید وگفت:لعنتی...بخاطر جما اومدی ...نه من

_معلومه که بخاطر اون ‌اومدم...بارداره استرس براش ضرر داره...اههههه من دارم ب ای ادم مست بحث میکنم...
مسئول بار رو صدا کردم وگفتم:چقدر میشه حساب این اقا؟
_ی بطری ودکا خوردن!
_چییی؟خدا لعنتت کنه هری...
دستمو کردم تو‌جیب شلوارش که گفت:هعی سویتی ک***م ندارم...
_خفه شووو دارم‌کیف پول فاکیتو برمیدارم...
_اوه بیتربیت شدی لاو...
کارت اعتباری هری رو دادم ب مسئولش تا پول برداره.
مسئول بار پُز گذاشت جلوم تا رمز بزنم.
ی لحظه فک کردم زدم ۹۴۱۵دیدم زد عملیات با موفقیت انجام شد.
اون لعنتی روز تولدمو وسالش رمز کارتشه هنوز.
بلندش کردم ورفتیم سوار تاکسی شدیم.
جما وقتی در رو باز کرد چشاش گرد شده بود.درحالیکه هری میبردم بالا از پله هعی توضیح دادم ب جما چیزی نیست و مسته نگران نباش.
وقتی هری تو تختش خوابوندم.کفش هاشو از پاش دراوردم.همون الرستارهای مشکی بود که ی وقتایی باهم ست میکردیم.
ب صورتش تو‌خواب نگاه کردم.دولا شدم وموهای فرش که حالا یکم بلند شده بود از پیشونیش کنار زدم.
_میخوای بوسش کن خجالت نکش!
شتتتت اصن حواسم نبود جما تواتاقه.سریع دستمو کنار کشید وگفتم:خب من برم دیگه!
_نه خانم جوان شما امشب میمونی چون این فرفری احمق مست کرده واگه‌حالش بد شه من با این شکم بزرگم چیکار کنم؟
_اومممم لیام‌اومده میخوام‌پیشش باشم.
_زنگ بزن بیاد دور هم باشیم!
_نه...هری ببیینه میکشتش...
_نه کار خودمه مث اینکه!
همون لحظه با گوشیش زنگ زد خونه ب مامانم گفت هری مسته ومن بمونم امشب پیش جما ومراقب جما باشم.مامانم هم شاد وخندان گف باشه ومیخواد امشب بالیام تنها کنن مادر وپسر!!!!
من چشام چهارتا شده بود.
طبقه پایین با جما نشسته بودم.جما داشت کوکتل توت فرنگیشو‌میخورد،منم قهوه امو.
خوب قطعن تو پاییز توت فرنگی رشد نمیکنه.اون تابستون بعد از اینکه اون کوکتل منو‌خورد هری وادار کرد کلی براش توت فرنگی بخره‌تو فریزه فریز کنه!تا‌هرووقت جما خواست کوکتل مورد علاقه اشو درست کنه.خوب هرچی باشه بارداره وهوس میکنه.

_واقعن ی شیشه ودکا خورده؟
_نمیدونم مسئول بار گفت...البته ی‌شیشه ودکا۳۸٪اونجا بود.
_پسره خنگ...تیکلا بهتره که...
_جما؟؟
_از بچگی بد سلیقه بود تو یچیز سلیقه اش خوب بود اونم تو بودی که رید!
زدم زیر خنده وجما گفت:دروغ میگم؟نکبت!
چند لحظه‌سکوت شد بینمون که جما دستشو گذاشت رو دستموگفت:لیزا...میدونی چقدر دوست دارم...تومث خواهرمی...هیچوقت روزی که بدنیا اومدی اومدم تو بیمارستان بغلت کردم یادم نمیره...
وقتی میبنمت اینقدر غمگینی وعوض شدی دوست دارم برم دونه دونه موهای اون فرفری بکنم!
خندیدم وگفتم:جما من خوبم...
_نه نیستی... ب خودت نگاه کن‌‌‌‌..لیزایی که من میشناختم اینطور نبود...شروشیطون بود دنیاش رنگی بود...
ناخوداگاه ی قطره اشک ازچشمم افتاد.جما سریع بلند شد اومد این ور اپن که من نشسته بودم و بغلم کرد وگفت:گریه نکن...ازکی غریبه شدیم که حرفات بمن نمیزنی؟؟
_اون ...چون باهاش...نخوابیدم باهام بهم زد...
انگار ی گره از گلوم بازشد...شونه ام بعد از سه ماه سبک شد.
جما منو‌از بغلش جدا کرد با تعجب نگاهم کرد وگفت:خودش بهت گفت؟
_نه...نه حدس میزنم!
_اوه ...لیزا...تو هیچی نمیدونی...اون دیونه اته...
_نیست...این سه ماه ی زنگ نزد نه تکستی...فقط امروز زنگ زد اونم چون مست بود...
_ولی حواسش بهت بود...
_نه ....
_لیزا ی چیزی هست که باید بدونی...
_چی؟
_قول میدی ب کسی نگی؟
_اره...
_مامانمو‌هری روابطشون خوب نیست...
_میدونم...
_همش هم برمیگرده ب اون سفری که به منچستر داشتیم و میخواستیم بریم خونه عمو‌لویی
یهو سرمو بالا اوردم و هق هق ام قطع شدوگفتم:چی؟عمو لویی؟؟منچستر؟؟؟

______________________________________
درداغون ترین حالت ممکن این پارت گذاشتم
این هفته همش استرس بود تا این لحظه😑
با کامنتا و ویتاتون انرژی بدید
Love u💜

They Don't Know About Us( 2 )[H.s]Where stories live. Discover now