تو آلاچیق خانوادگی توی باغشون نشسته بود و تلاش میکرد از قهوه ی عصرش تو اون روز بلند بهاری لذت ببره، اما عملا ذهنش مشغول و آشفته بود. گردنشو بلند کرد و مردای گردن کلفت و کت و شلوار پوشیده ی خاندانشون، یکی یکی درحالیکه راننده هاشون در ماشین های لوکسشونو براشون باز میکردن، از عمارت خارج میشدن. میدونست قضیه این بار هم به خودش مربوط میشه. ده سال عاخر زندگیش همیشه همین شکلی بوده، با وجود اینکه جههیون سی و دوسال سن رو رد کرده بود و چهار سال بود که پدر شده بود، هنوزم این پیرای خرفت فامیل بودن که برای زندگیش تصمیم میگرفتن.
از روی صندلی حصیری اش بلند شد و پیرهن و جلیقه اش رو مرتب کرد. قهوه اش سرد شده بود و از دهن افتاد بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد. پله های کوتاه آلاچیق رو با غرور پایین اومد و به سمت درختای گیلاس باغ راه افتاد. شکوفه های گیلاس تقربا همه ریخته بودن و باغ دیگه اون دلربایی بهاری رو از دست میداد. از دور به هینامی نگاه انداخت، دختر سرخوش و بی پروایی که بدون شک همه رو یاد بچگی خود جههیون مینداخت. با نزدیک شدنش به زمین بازی دخترش، صداش زد و هینامی فورا تو بغل باباش دویید و پرستار بچه رو پشت سرش تنها گذاشت.
دویونگ چشمای نگرانشو به هینامی و پدرش دوخت و کتابی رو که درحال خوندن برای اون دختر کوچولو بود، بست. اروم از جاش بلند شد و با قدمای آهسته جوری بهشون نزدیک شد که حریم شخصی اشونو به هم نزنه.
" قربان!... هنوزم تصمیم دارید برای تعطیلات، عمارت رو ترک کنید؟! "
جههیون دستای شیطون دخترشو که هرلحظه ممکن بود تو چشمش بره، نگه داشت و نگاه کوتاهی به دویونگ انداخت.
" اگ برم، هینامی رو هم با خودم میبرم!... اگ میپرسی به پرستار نیاز دارم یا نه، نیاز ندارم!... تو همینجا میمونی! "
" اما قربان!... هینامی هنوز...! "
جههیون با بیتوجهی به دویونگ، دخترشو بغل کرد و به سمت خونه راه افتاد. دویونگ همونجا ایستاد و با کلافگی سر تکون داد، اما جههیون رو میشناخت!... لجباز بود!... بیش از حد لجباز بود!
جههیون از اون تیپ ادمایی بود که هیچوقت حاضر به پذیرفتن چیزی که بهش سرنوشت میگن، نبود. تو خانواده ای بدنیا اومده بود که از قبل همه چیز براش برنامه ریزی شده بود و هیچوقت هیچکس حتی نظرشو نپرسیده بود. اما جههیون از بچگی عادت داشت پاشو رو زمین بکوبه و راجب همه چی اعتراض کنه و هرچند با شکست مواجه میشد، تلاش میکرد باب میل خودش زندگی کنه. البته اون هیچوقت قبل از این تا این حد تو خودش فرو نرفته بود و انقد کم حرف نبود. چیزی که جههیون الان بهش تبدیل شده، نتیجه ی خودکشی زنیه که دوسال و نیم از عمرشو به زور باهاش شریک شده بود.
جههیون تا وقتی اون زن زنده بود، حتی به دروغ هم بهش ابراز علاقه نکرد و براش مهم نبود اگه هرروز مثل شمع تو تنهایی اش آب میشد. تنها چیزی که کمی تونست توجه جههیون رو به سمت اون دختر سیاه بخت بکشونه، تولد هینامی بود. تولدی که دویونگ رو به شدت شوکه کرده بود. دویونگ بیشتر از هرکسی جههیون رو میشناخت و مطمئن بود هینانی نتیجه ی یه عشق بازی خالصانه بین یه زوج نیست و باورش نمیشد جههیون بالاخره جلوی زور خانواده سر خم کرده باشه و برای خاندان وارث اورده باشه. شاید اگ هینامی تا این حد به خود جههیون شبیه نبود، هیچکس باور نمیکرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/166713596-288-k819590.jpg)
YOU ARE READING
Snowman [JaeYong] [NCT]
Fanfictionزندگی هر کسی فراز و نشیب های خاص خودشو داره، ولی برخورد ما با اون مشکلات شخصیت واقعی مارو میسازه. اینکه کی بالاخره تصمیم بگیریم زخمامونو درمان کنیم و مسئولیت زندگیمونو به عهده بگیریم، به خودمون بستگی داره. اما فرشته ی نجاتمون همیشه مراقبه تا راه نجا...