III

1.2K 156 118
                                    

***نکته: اگه دو قسمت قبل رو قبلا خوندین، قبل از خوندن این پارت یک بار دیگه آخر پارت دوم رو بخونین چون وقتی پابلیش شده بود، یه قسمتش رو واتپد حذف کرده بود و بعدا مجبور شدم دوباره اضافه کنم***

__________________________________

تو تخت خوابش چرخی زد و به ساعت روی پا تختی نگاهی انداخت. ساعت از ۹ گذشته بود، اما انگیزه ای برای بلند شدن از تخت تو خودش نمیدید. چشماشو مالید و با پررنگ تر شدن جزئیات اتفاقات دیشب تو ذهنش یهو به خودش پیچید. اونقدری هشیار بود که از کاری که با ته‌یونگ میکرد با خبر باشه و فکر کردن به رفتار احمقانه ای که هیچ دلیل منطقی ای پشتش نبود، باعث میشد حالش از خودش بهم بخوره. سرشو تو بالشت فرو برد و انگشتاشو لای موهاش قفل کرد. تمام عمر به بازی کردن نقش قربانی و شکایت از دیگران و لجبازی عادت کرده بود. اما اینبار هیچکس جز خودش دلیل واقعی تلخ شدن زندگیش نبود. حس میکرد زیاده روی کرده و برای کوتاه اومدن و پذیرش اشتباهاتش خیلی دیر شده. حس میکرد اونقدری تو این نقش فرو رفته که دیگه نمیتونه چشماشو باز کنه و ببینه که مسئولیت همه ی اینها پای خودشه. کوتاه کردن دیوار لجبازیش و برگشتن به یه زندگی عادی بیش از اندازه براش دور از تصور بود. اما تا کی میخواست به رفتن تو این مسیر طاقت فرسا ادامه بده!

دوش گرفت و به سختی به تصویر خودش تو آیینه چشم دوخت. آرزو میکرد میتونست برای چند روزی نامرئی بشه و یا محو بشه و هیچ کس سراغی ازش نگیره. تصویر چشمای غم زده ی ته‌یونگ مدام جلوی چشمش تداعی میشد و اسید، معده اشو مچاله میکرد. چرا انقد ترسناک بود؟! چرا انقد سخت بود که بپذیره اون پسر براش مهمه و حس مبهمی که بهش داره، چیزی نیست که بتونه نادیده بگیره! شایدم پذیرفتن زندگی ای که اون پسر با خودش تو اون خونه اورده بود، براش گنگ و ناشناخته بود. یه زندگی پر از رنگ و طراوت و سرزندگی و خالی از تشریفات و سخت گیری های بی معنی.

صورتش رو اصلاح کرد و وقتی سر کمد لباسش رسید، حس قوی ای ازش میخواست رنگ های متنوع تری رو برای به تن کردن امتحان کنه. جوریکه انگار سیاه و سفیدِ زندگی هرروزش بیش از حد براش خسته کننده میشد، کشویی رو بیرون کشید که خیلی کم پیش میومد سر وقتش بره. یه شلوار جین کاغذی روشن انتخاب کرد که یادش نمیومد آخرین بار کی پوشیده. با تیشرت نخی راه راه زرد و آجری، شبیه کسی که برای یک تابستون پر انرژی اماده اس، یه دستمال گردن قرمز شاداب رو با بقیه لباساش همراه کرد. یه ادکلن خنک انتخاب کرد و با برداشتن کلاه حصیری قدیمی اش، به سمت بیرون راه افتاد.

موقع پایین دویدن از راه پله، نگاه متعجب و شوکه ی خدمتکارش رو متوجه شد و کمی از احساس ناامنی و تردید سرعتش رو کم کرد اما نفس عمیقی کشید و رو به خدمتکار سوال پرسید.

"بقیه ی اهل خونه صبحانه خوردن؟"

خدمتکار فورا پلک زد و به خودش اومد.

Snowman [JaeYong] [NCT] حيث تعيش القصص. اكتشف الآن