هری:"کسی مجبورت نکرده که سعی کنی بهش نزدیک شی"

رزالین:"حالا من دلم میخواد سر وتهتو یکی کنم"

هری:"میدونم تازگیها روابطم با خانما یکم ریده اس"

رزالین:"چون بلد نیستی باهاشون چطور برخورد کنی الایزا فقط میخواست کاری کنه که بهش اهمیتی ندی و عوضی بازی دربیاری تا فراموشت کنه و تو هم تمام مدت همینکارو کردی چون اون نقطه ضعفتو فهمیده بود و مدام باهاش اذیتت میکرد رهاش کردی پسره ی ابله این روش الایزاست برای اینکه از دوست داشتن فرار کنه"

هری:"تو از کجا میدونی تو که اونو نمیشناسی؟"

رزالین:"لویی همیشه ساعتها درموردش حرف میزد"

هری:"واقعا بهش اجازه میدادی؟حسودیت نمیشد؟"

رزالین:"خب آره ولی اون دخترش بود و بخاطر مرگش حسابی داغون شده بود و نیاز داشت که درموردش حرف بزنه"

هری لبخند موذیانه ای زد:"آره یکم نقش فدارکار قضیه رو بازی کن تا به مردت نزدیکتر شی"

رزالین:"الایزا حق داره که میگه مخت پر کرمه واقعا فکر کردی من اونکارو کردم که به لویی نزدیک شم؟"

هری:"از شما دخترا هیچی بعید نیست"

رزالین:"ببین کی داره این حرفو میزنه"

هری:"بهر حال وقت منو نگیر"

و بطری رو گرفت و ادامه داد:"بایدبرم تو دفترم چون کار دارم"

رزالین:"هی تو همین الآن کلک الایزا رو بهم زدی آره؟"

هری:"چه کلکی؟"

رزالین:"عوضی شدی بهم توهین کردی تا برم ودست از سرت بردارم"

هری شونه اشو بالا انداخت:"قبلا خوب کار میکرد"

رزالین:"خیلی خب پس قبل ازینکه جناب عوضی بره تو دفتر کارش و به ادامه ناکار کردن معده و کبدش برسه باید بگم که الایزا نمیخواد بهت نزدیک بشه چون فکر میکنه خودشو جلوت خجالتزده کرده چون فکر میکنه تو خیلی بی نقصی و خودش یه دیوونه اس از این ترسیده که تو ضعفهاشو دیدی و شاید هرگز اون عشق و احترام رو نسبت بهش نداشته باشی و جدی نگیریش برای همین میترسه بهش ثابت کن داره اشتباه میکنه"

هری:"چطوری؟"

رزالین لبخند زد که بالاخره تونسته نظرشو جلب کنه:"تو کل روز با احساسات و اشعار سر وکار داری خودت راه حلشو پیدا کن"

هری طعنه زد:"ممنون که انقدر کمک میکنی"

رزالین:"خواهش"

---------------------
الایزا در حال خوندن کتابی بود که آ.چارلز بهش داده بود و با یه مداد نکته های مهمو روی یه تیکه کاغذ مینوشت تا زمانیکه حس کرد که دیگه نمیتونه چشماشو باز نگهداره و کتابو بست وهمونطور که به کاغذها و کتاباش سر وسامون میداد متوجه شد که برای چند دقیقه با مداد تو دستش به کاغذ سفید جلوش زل زده , چشماشو بست و سرشو به چپ و راست تکون داد:"نه من طراحی نمیکنم
اما از شدت اشتیاق نوک انگشتاش میسوخت و اعصاب تحریک شده ی مغزش مدام جرقه میزدن و مثل سگ گرسنه ای که به تیکه گوشت نگاه میکنه به کاغذ نگاه میکرد و آخر نتونست مقاومت کنه و با مدادش شروع به طراحی کرد مست شوقی شد که تو ذهنش دوید از اونجاییکه مدادش معمولی بود کمی کار

براش مشکل بود ولی اصلا نمیخواست غر بزنه یا متوقفش کنه انقدر غرق کشیدن بود که تا وقتیکه کاملش نکرده بود نفهمید که داره چی میکشه. سرش از روی کاغذ بلند کرد و با دیدن یه چهره ی خندون موفرفری تقریبا باوحشت ازش فرار کرد اون هری رو کشیده بود و حالا که اشتیاق آروم آروم درحال محو شدن بود اون شروع به وحشتزده شدن کرد دستاش از گرد مداد سیاه بود و این حتی بیشتر دستپاچه اش کرد
نقاشی رو مچاله کرد و بسمت آشپز خونه دوید و اونو روی اجاق گاز انداخت و با روشن کردنش به خاکستر شدنش خیره شد و گریه کرد تا وقتیکه دیگه هیچی جز یه گرد سیاه و بوی سوختگی از نقاشیش باقی نموند و البته سیستم ضد حریق خونه فعال شد و رزالین باموای خیسش که به سرش چسبیده بودن و دیگه فرفری بنظر نمیرسید. بسمت دستشویی فرار کرد و با وسواس دستهای سیاهشو شست و بازهم گریه کرد اهمیتی نمیداد اگه کسی بفهمه که داره گریه میکنه اون فقط از اینکه برای چند دقیقه السا بود وحشت کرده بود از اینکه ممکن بود دوباره همه چیزو از دست بده ومثل دفعه ی قبل شکست بخوره از اینکه دوباره السا و ضعیف و داغون باشه ترسید
سرشو بالا آورد و تو آینه غرید:"من الایزا هستم"

DaddyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang